بازی سرنوشت (قسمت چهاردهم)

بازار ديد و بازديدهاي نوروزي كاملا داغ بود و هر دو خانواده راد و يزداني چند روز اول سال را مشغول عيد ديدني بودند و به همين دليل قهرمانان قصه ما كمتر مي توانستند يكديگر را ببيند و در هر فرصت مناسبي كه گلناز پيدا مي كرد.

بازی سرنوشت (قسمت چهاردهم)

قسمت چهاردهم

بازار ديد و بازديدهاي نوروزي كاملا داغ بود و هر دو خانواده راد و يزداني چند روز اول سال را مشغول عيد ديدني بودند و به همين دليل قهرمانان قصه ما كمتر مي توانستند يكديگر را ببيند و در هر فرصت مناسبي كه گلناز پيدا مي كرد و در هر كجا كه بود به هيراد تلفن مي زد و با هم صحبت مي كردند.
صبح روز چهارم فروردين ماه دكتر و همسرش اماده شدند كه به ديدن برخي از دوستان و همكاران دكتر بروند هيراد كه شناخت چنداني از انان نداشت ترجيح داد در خانه بماند هنگامي كه دكتر و سهيلا قصد خروج از خانه را داشتند گلناز پس از غيبت چند روزه به خانه شان آمد.
دكتر نخستين كسي بود كه با او روبرو شد سپس گفت:
- هيچ معلومه كجايي دختر؟ مارو به خودت عادت دادي و يهو سه روز پيدات نمي شه؟
گلناز لبخندي بر لب نشاند و به آرامي گفت:
- سلام
- سلام به روي ماهت اول بايد جواب سوالمو بدي؟
گلناز كه چشمانش از شوق ديدار هيراد مي درخشيد نگاهي به دكتر انداخت و گفت:
- اگه دست خودم بود اصلا هيچ وقت از خونه شما نمي رفتم
در اين زمان سهيلا و هيراد نيز به آندو پيوستند. سهيلا از پله ها پائين رفت گلناز را در آغوش كشيد و بوسيد هيراد نيز مقابل در ورودي خانه ايستاد.
مدتي انها مشغول خوش و بش با گلناز بودند و بعد خداحافظي كردند و از در خارج شدند.
وقتي در پشت سهيلا و دكتر بسته شد گلناز نگاهي به هيراد كه بالاي پله ها ايستاده و به او مي خنديد انداخت و ناگهان پله ها را به سرعت طي كرد تا به او رسيد و خنده كنان نگاه در نگاه عاشق او دوخت.
هيراد كه احساس مي كرد دلش خيلي براي گلناز تنگ شده با نگاه عاشقانه اش به او چشم دوخت و سپس با هم به داخل خانه رفتند.
هيراد گفت:
- توي اين چند روزه كجا بودي؟ فكر نكردي دلم برات تنگ مي شه؟
تازه هفته ديگه م مي خوايد يه هفته بريد مسافرت....
گلناز انگشت سبابه اش را بر روي لبان هيراد گذاشت و گفت:
- اوووه... چه خبره؟ بذار از راه برسم
- هيراد نوك انگشت گلناز را بوسيد و گفت:
- اخه ديگه داشت پدرم در مي آومد
گلناز جمله او را قطع كرد و گفت:
- عزيزرم خودم كه دلم مي خواد هميشه پيش تو باشم اما چكار كنم فعلا بايد كمي تابع خونواده باشم تازه يكي دو بارم خواستم بيام پيشت كه ديدم نشستي پشت ماشين شيكت و حسابي م خوش تيپ كرده بودي و با مامان و بابات رفتي... اينقدر خوش تيپ و قشنگ شده بودي كه دلم برات ضعف رفت.
هيراد خنده اي سر داد و در پاسخ گفت:
- آره عزيزم امسال بابا دلش مي خواد هر جا مي ريم عيد ديدني با ماشين من بريم.
سپس دست گلناز را گرفت و او را به سوي اتاق خود كشيد و اينكه وارد اتاق شدند با هم روي تختخواب نشستند هيراد دست گلناز را بدست گرفت و بعد سرش را به گش قشنگ و خوش تركيب گلناز نزديك كرد و به ارامي در گوشش زمزمه كرد:
- نمي دوني از دوريت چه عذابي مي كشم.
گلناز خنده ريزي كرد و در حاليك ه عشق از لحن كلامش مي باريد گفت:
- عزيزم من برات مي ميرم تو همه چيز مني دلم مي خواد تا آخر عمر با تو باشم.
هيراد بوسه اي بر شانه او كاشت سرش را به اهستگي بر روي شانه اش نهاد و گفت:
- فكر مي كني كه اگه من بيام خواستگاريت چي جوابموبدن؟!
گلناز نيز بوسه اي بر موهاي هيراد زد و گفت:
- نمي دونم ولي كي بهتر از تو براي من؟
- اگه پدر و مادرت موافق نباشن چي؟
گلناز به فكر فرو رفت اما پس از چندي پاسخ داد:
- جه دليلي مي تونه وجود داشته باشه كه اونا مخالفت كنن؟ تو از همه نظر ايده الي....
- حالا اومديم و اينطور شد
- معلومه چكار مي كنم همه شونو ول مي كنم و مي يام پيش تو كسي كه براي من مهمه تويي من از مامانم همچين دل خوشي ندارم
- چرا؟
گلناز لبخند تلخي زد و گفت:
- حالا بهتره به اين حرفا كاري نداشته باشيم ، روز عيدي بهتره حرفاي خوب بزنيم؟
هيراد سرش را پيش برد بوي تن گلناز را به مشام كشيد و گفت:
- بوي گل ياس مي دي وقتي بوي تنت به مشامم مي خوره مست مي شم
گلناز حركتي به خود داد و بي مقدمه گفت:
- مي شه يه خواهشي ازت بكنم؟
- چي عزيزم
- ببين هيراد جان من و تو خيلي بهم نزديك شديم به قدري كه من اصلا تصورش رو هم نمي كردم اين ارتباطي كه بين ما شكل گرفته فقط مخصوص زن و شوهرهاس دلم مي خواد به حرف گوش بدي و اجازه بدي يه صيغه محرميت بين خودمون دو تا بخونيم و همين جا بين خودمون هم بمونه....
هيراد سرش را از روي شانه او برداشت و گفت:
- فكر مي كني صيغه چيه؟ اصل كار اينه كه دلا با هم يكي بشه وقتي دلا يكي شد دو نفر مث يه روح توي دو بدن مي شن كه ديگه به هيچ وجه نمي شه از هم جداشون كرد اما اگه دلا با هم يكي نشده باشن هيچ چيزي تاثيري توي زندگي ادم نمي ذاره به عقيده من اونوقت حتي اگه هر روز هم اون دو تا ادم رو براي هم عقد كنن بازم به هم نامحرم ن فكرشو بكن مثلا مي يان از ادما سر عقد هزار تا امضا مي گيرن مگه انسانها جنس ن كه براشون قرار مي بندن و امضا مي گيرن و شاهد مي يارن و هزار جور از اين حرفا؟ تازه براشون نرخ و قيمت هم تعيين مي كنن اما وقتي دل دو نفر با هم يكي بشه اون مي تونه ضامن خوشبختي شون باشه....
گلناز با نگاه عاشقش سخنان هيراد را تاييد مي كرد وبا گوش جان آنها را مي شنيد گفت:
- قربون اون طرز حرف زدنت قربون اون نفوذ كلامت برم من عزيز دلم... حرفايي كه مي زني همه شون درستن. اما ما دارين با اين مردم و توي اين جامعه زندگي مي كنيم اين عرف و شرعه هيچ كاري ش نمي شه كرد. ما اينجوري بزرگ شديم حالا هم اگه تو دلت نمي خواد من هيچ حرفي ندارم اصلا حرف منو نشنيده بگير
- درسته ما داريم با اين مردم زندگي مي كنيم اما باري اونا كه زندگي نمي كنيم براي خودمون نفس مي كشيم اصلا مي دوني بخاطر همين چيزاس كه اينجا برام قد يه قوطي كبريت شده و دلم مي خواد از اين مملكت برم. همين كه مردم همه جوره به كار همديگه كاردارند و مي خوان سراز كار هم در بيارن مهم نيست كه اونا چي مي گن مهم اينه كه دل خودمون چي مي خواد حالا هم به خاطر تو حاضرم هر كاري بگي بكنم. بخظار اينكه تو هميشه در كنار من احساس ارامش بكني. حالا بگو ببينم چه كاري بايد بكنم و چي بايد بگم؟
گلناز از خوشحالي دست هيراد را به دست گرفت و سپس گفت:
- اگه از نظر تو ايراد داره اصلا لازم نيست اين كارو بكنيم همين قدر كه تو حرف منو پذيرفتي به اندازه همه دنيا برام ارش داره.
- هيراد خنديد و گفت:
- مرسي عزيزم اما حق با توئه تو اينجوري راحت تري بگو بايد چكار كنم؟
- در آنروز انها بنا بر انچه عرف و مذهب امده بود با هم يكي شدند همين سبب شد عشق ميانشان دو چندان شود.
ساعتي بعد گلناز به منزل خودشان بازگشت و هيراد تنها ماند. ناهارش را به تنهايي خورد و به انتظار امدن پدر و مادرش نشست كمي از عصر مي گذشت كه سهيلا و دكتر راد به خانه بازگشتند انها ناهار را در رستوران صرف كرده و يك پرس هم براي هيراد گرفته بودند كه وقتي ديدند هيراد ناهارش را خورده سهيلا پرسيد
با گلناز ناهار خوردي؟
- نه گلناز بايد زود بر مي گشت و با باباش اينا ناهار مي خورد
دكتر لباس خانه اش را پوشيده وبه جمع كوچك انان پيوست خودش را روي مبل راحتي هال رها كرد و با دستگاه كنترل از راه دور تلويزيون را روشن كرد و از هيراد پرسيد
- گلناز چي مي گفت
- مث اينكه قراره يكي از اين شبا با پدر و مادرش بيان خونه مون عيد ديدني اخه هفته ديگه مي رن مشهد
- خب به سلامتي مي خواستي بگي براي ما هم دعا كنه
- حالا هر وقت ديديش خودتون بهش بگين
مدتي در سكوت گذشت و پس از ان سهيلا به اشپزخانه رفت و با سيني حاوي فنجان چاي بازگشت انرا روي ميز وسط هال گذاشت و يكي از فنجانها را داخل نعلبكي نهاد و بدست دكتر داد
هيراد نيم خيز شد تا فنجان چاي خودش را بردارد و در همين حال گفت:
- بابا اول ساله و من مي خوام درباره امسال با شما مشورت كنم.
دكتر لبخندي برويش زد و گفت
- بگو عزيزم موضوع چيه؟
- من كه هر كاري كردم نتونستم برم خارج حالا مي گين چه كار كنم؟
- هيچي پسرم فعلا بشين سر درس و زندگيت
- اخه دلم نمي خواد سربار شما باشم
- اين چه حرفيه پسرم. سربار كدومه برو جووني كن خودم خرجتو مي دم ولي درس بخون كه ايشاالله قبول بشي هر وقت موقع كار كردنت شد خودم بهت مي گم بايد چكار كني
در اين زمان سهيلا كه جرعه از فنجان چايش مي نوشيد گفت:
- بيژن جان بهتره درباره اون برنامه اي كه براش داري به خودشم بگي
- فعلا نمي خواستم چيزي بهت بگم ولي حالا كه از دهن مامانت پريد
دكتر در حين سخن گفتن با توجه كامل تغييرات چهره هيراد را زير نظر داشت و پس از مكث كوتاهي ادامه داد
- الان بهتره بچسبي به درس خوندن من دارم يه كارايي برات مي كنم. كه هنوز به ثمر نرسيده ، انشاالله دو سه ماه ديگه با مامانت مي فرستمت بري دبي كه اميد به خدا شايد بتونيم ويزاي امريكا برات بگيريم
- اخ جون راست مي گي بابا ؟ دستت درد نكنه فكرشم نمي تونستم بكنم و به طرف پدرش رفت او را در آغوش كشيد گونه اش را غرق بوسه كرد سپس دكتر او را ارام ساخت كنار خود نشاند و گفت:
- برنامه هايي كه برات در نظر دارم رد خور نداره و امكان نداره كه نتيچه نده...چه برنامه هايي؟
- قرار نشد حرف منو قطع كني يه خورده صبر كن خودم بهت مي گم...به عموت گفتم توي امريكا يه چيزي معادل يك ميليون دلار ساپورت مالي برات جور كنه اينجا هم كه حداقل حدود هشتصد نه صد ميليون تومن ملك و باغ و مستغلات به نامته. مي خوام يه حساب بانكي كلون برات جور كنم. زن عموت م كه امريكايي يه قراره برات دعوت نامه معتبر بفرسته و تا تمام اين كارا جور بشه و اسناد املاك و مستغلاتي كه به نامته رو ترجمه كنم به اميد خدا براي خرداد يا تير ماه ديگه تو و مامانت رو بفرستم دبي با اين مداركي كه دارم برات جور مي كنم امكان نداره بهت ويزا ندن.
- بابا دستت درد نكنه فكر نمي كردم توي اين مدت شما هم به فكر رفتن من بوديد و گر نه اينهمه خودمو به دردسر نمي انداختم
- همه اينا را شريي يه كه به حرفام گوش بدي...توي اينمدت هم اگه به حرفام گوش كردي اينهمه اذيت نمي شدي
- هر كاري بگي مي كنم شما بزرگترين محبت رو در حق من مي كنين
- فعلا همونطور كه گفتم نبايد فكر اين چيزا رو بكني و فقط بايد به درس بچسبي هر وقت م دلت خواست ماشين كه زير پاته برو عشق و كيفت رو بكن و به جووني كردنت برس از همه چيز مهمتر براي پسري توي سن و سال تو جووني كردنه. من كه باباتم تا سي و دو سالگي كه با مامانت ازدواج كردم حسابي از جووني ام لذت بردم
- ولي بابا مگه ادم مي تونه تويايران جووني كنه راه هر كاري به روي جوونا بسته س
- مي شه پسرم مي شه اگه زرنگ باشي مي توني كه از هر موقعيتي استفاده كني بهتره دنبال موقعيت هاي خوب باشي
- هيراد نگاهي به پدرش انداخت و با طمانينه سوال كرد
- بابا ديگه براي چي درس بخونم
- اومديم و يه درصد بهت ويزا ندادن و برگشتي بهتره درس بخوني كه بتوني بري دانشگاه تا توي يه فرصت ديگه براي رفتنت اقدام كنيم.
- در اين زمان صداي زنگ انها را به خود اورد و از ان بحث دلنشين خارج ساخت سهيلا بلند شد و به طرف اف اف رفت و جواب داد و پس از اينكه دكمه در باز كن را زد گفت:
- خانم كمالي اينا اومدن هيراد جان پاشو مادر اين فنجونارو جمع كن....دو روز بعد خانواده يزداني به مسافرت نوروزي رفتند اما عصر روز قبل از سفر آقا و خانم يزداني به همراه گلناز براي ديد و بازديد عيد به منزل دكتر راد آمدند.
در طول مدتي كه آنها در كنار خانواده راد حضور داشتند اكثر اوقات نگاه مملو از هوس شكوه كاملا متوجه هيراد بود و هرگاه نگاه او با نگاه پسرك طلاقي داشت شكوه لبخندي شرر بار به روي او مي پاشيد كه تنها هيراد در آن جمع معناي آنرا مي دانست.
گناز نيز از فكر اينكه از صبح روز بعد به مدت حداقل يك هفته قادر به ديدار با محبوبش نيست آرام و قرار نداشت و به سختي حلوي اشك ديدگانش را گرفته بود كه ناگاه رها نشوند. او حتي در ان شرايط نمي توانست با هيراد در گوشه اي خلوت كند و لحظه اي سر به شانه اش گذارد تا عقده دل خالي كند اما به هر تقدير با احساساتش در جدال بود.
هيراد نيز در وضعيت مشابهي با گلناز به سر مي برد او هم دلش مي خواست مي توانست در خلوت در آغوش معشوقه زيبايش آرام گيرد و بتواند مژده سفر خارج را به او بدهد. اما دريغ كه نمي توانست حتي آنطور كه بايد و شايد از او خداحافظي كند.از طرفي نگاههاي هوسناك شكوه خانم كه بر او سنگيني مي كرد به ستوهش آورده بود و احساس كلافگي مي كرد.
مي كوشيد تا از امواح نگاههاي سوزان شكوه بگريزد اما تلاشش بيهوده بود و هر آن كهه حتي ناخود آگاه چشمانش به سويي كه او در آنجا نشسته8 بود مي افتاد متوجه حالات خيره چشمان او مي شد و بلافاصله مسير نگاهش را تغيير مي داد.
لحظه خداحافظي شكوه بي پروا رو به هيراد كرد و پرسيد:
- هيراد جان چيزي نمي خواي برات بيارم؟
- سلامتي شما..... فقط برام دعا كنين
شكوه با عشوه اي در حركاتش نظري به اطرافيان انداخت و گفت:
- اون كه حتما اما چيز خاص ديگه اي نمي خواي؟ من كه خودم برات سوقاتي مي يارم ولي مي خوام اوني رو كه خودت مي خواي برات بيارم.
به جاي هيراد دكتر پاسخ داد:
- به زحمت مي افتين همين قدر كه مي گين خودش كلي ارزش داره.
آقاي يزداني گفت:
- اين حرفا چيه دكتر ، هيراد جون مث پسر خودمونه....
و بعد نگاهي به هيراد و نگاه تندي به همسرش انداخت و گفت:
- خانم بهتره ديگه آقاي راد و خونوادشونو معطل نكنيم . بده سر پا ايستادن...
همه خداحافظي كردند و گلناز وقتي از در خارج مي شد به آرامي به هيراد گفت:
- فردا صبح زود قبل از حركت مي يام باهات خداحافظي مي كنم....
آن شب هيراد با ياد گلناز به خواب رفت و صبح بسيار زود وقتي خورشيد تازه طلوع كرده بود احساس كرد بوي عطر دلنشيني به مشامش مي ريزد. همانطور كه چشمانش بسته بود بوي عطر گلناز را تشخيص داد به آرامي پلكهايش را گشود نگاهش در جشمان عسلي رنگ و عاشق گلناز كه برق محبت از آن بر چهره اش مي جهيد خيره شد.
گلناز لبخندي زيبا بر لب آورد و با صدايي مملو از عشق گفت:
- صبح بخير عزيزم. اومدم قبل از رفتن يه دقيقه پيشت باشم و باهات خداحافظي كنم.
هيراد بدون اينكه چيزي بگويد نگاهش را در نگاه او دوخت و با انچه از عشق در دلش داشت به آرامي در گوشهايش زمزمه كرد:
- خانم قشنگم توي اين مدت بدون تو بهم خيلي سخت مي گذره.
و لحظه اي نگذشت كه احساس كرد قطرات اشك گرم گلناز بر روي گردنش مي چكند، مدتي در سكوت گذشت و بعد گلناز سرش را صاف گرفت، چشمان عاشقش را به معشوقش دوخت و گفت:
- نمي تونم زياد پيشت بمونم و بايد زود برگردم خونه آخه بايد حركت كنيم. هيرادم نمي دوني هميشه چقدر سفر روفتن رو دوست داشتم ولي نمي دونم چرا حالا از سفر رفتن متنفرم دلم نمي خواد به اين سفر برم.
هيراد به آرامي گونه هاي او را به نوازش گرفت و گفت:
- عزيز دلم عوضش مي ري اونجا و براي پايداري عشقمون دعا مي كني تا چشم به هم بزني دوباره برگشتي پيش خودم.
گلناز لبخندي زد و گفت:
- اره مي دونم ولي پدر چشمام در مياد اينقدر بايد به هم بزنمشون تا اين مدت تموم بشه
- ديگه بايد برم ، توي خونه منتظر من ، شانس آوردم مامانت بيدار بود و در را باز كرد ، فقط مي خواستم لحظه هاي آخر هم ببينمت
هيراد از جايش برخاست و پس از گذشت دقايقي چند گلناز به همراه هيراد از اتاق خارج شد با سهيلا خداحافظي كرد و با بدرقه چشمان منتظر هيراد به خانه شان بازگشت و هنوز ساعتي نگذشته بود كه هيراد از پنجره شاهد حركت اتومبيل حامل خانواده يزداني بود.
شتاب در گذر لحظه ها و روزها پايان تعطيلات را به دنبال آورد و روز چهاردهم فروردين ماه از را رسيد.
روز قبل خانواده راد به همراه گروهي از دوستان و بستگاه نزديك كه خانواده كمالي هم جزو انان بودند به يكي از باغات اطراف تهران رفته و مراسم سيزده به در را با شور حال به جا آوردند.
دل هيراد براي گلناز بسيار تنگ شده و براي ديدارش لحظه شماري مي كرد در طي اين مدت گلناز مرتب به او تلفن مي زد و با هم در ارتباط بودند اما اندو به وجود يكديگر خيلي عادت كرده و دلشان در عطش ديدار به شدت مي طپيد.
هيراد يك بسته بزرگ براي گلناز تخمه هاي آجيل ميز عيد را مغز كرده بود تا هنگامي كه او از سفر آمد آنرا به او هديه بدهد تا بداند چقدر دوستش دارد و تا چه اندازه با علاقه برايش وقت صرف مي كند. گلناز نيز هر چه در سفر ميديد براي هيراد مي خريد تا با دست پر نزدش بازگردد.
برخلاف برنامه ريزي قبل از سفر آقاي يزداني پس از سه روز كه در مشهد ماندند به ناگاه تصميم گرفت از جاده سرسبز كناره به شمال بروند و از طبيعت خالص و زيباي منطقه لدت ببرند و اين چند روز باقي مانده تا پايان تعطيلات را در شمال بگذرانند.
اما بالاخره نزديك ظهر روز چهاردهم فروردين زنگ در خانه دكتر راد به صدا در آمد و گلناز با چهره خندان و بشاش در چهارچوب در ظاهر شد
هيراد سر از پا نمي شناخت مرتب مي خنديد و دور و بر عشقش مي گشت . گلناز پس از ورود ابتدا با هيراد دست داد و بعد سهيلا را محكم در آغوش فشرد حدود يك ربع كنارش نشست و بعد همراه هيراد به اتاقش رفتند.
هيراد به آرامي در را پشت سر خود بست و بدون اينكه چيزي بگويد به روي گلناز لبخند پر مهري پاشيد و او نيز كه بي صبرانه انتظار اين لحظه را مي كشيد به نرمي خود را به روياي عاشقانه و پر مهر هيراد سپرد لحظاتي گرم و سرشار از عشق ميانشان مي گذشت و شوري كه در طي اين مدت در دل هر دوي آنها بر پا شده بود را دو چندان مي ساخت
دقايقي در سكوت سپري شد و آنها تنها از طريق پيوند قلبهايشان با هم سخن گفتند و پس از آن هيراد سر در گوش گلناز نهاد و به آرامي گفت
- ديگه دلم داشت برات پر مي كشيد
گلناز كوشيد بر تنفسش كه بسيار تند شده بود تسلط يابد و پاسخ داد
- هر شب از دوريت يه ساعت سرم رو زير پتو مي كردم و اشك ميريختم
و دوباره مدتي انها در سكوت در آعوش هم به سر بردند و اين بار گلناز گفت:
اگه بذاري من ديگه برم بابام خونس يه موقع شك مي كنه.
هيراد با ناراحتي گفت:

- بعد از اينهمه وقت حالا به اين زودي مي خواي بري؟
- نه عزيزم بازم مي يام قراره دم غروب بابام بره ديدن بابا بزرگم هر وقت رفت من زود مي يام پيشت.
هيراد چيزي نگفت و انها رو در روي هم نشستند گلناز لبخندي به روي هيراد پاشيد و بعد به ارامي دستگيره در را گرفت و انرا گشود.
دوباره چند دقيقه اي پيش سهيلاا نشست و از سفر تعريف كرد و بعد غذر خواهي كرد و قول داد عصر دوباره نزد آنها بيايد و بعد به خانه خودشان بازگشت....
تا غوب هنگامي كه خورشيد مي رفت تا در بستر خود در پشت كوهها بيارامد هيراد در انتظار نشست تا وقتي گلناز دوباره به كنارش بازگشت. در همان زمان دكتر راد هم به منزل رسيد و از ديدن گلناز بسيار خوشحال شد انها كمي با هم خوش و بش كردند و بعد گلناز و هيراد باز هم به اتاق خصوصي هيراد رفتند
ابتدا كمي درباره هفته گذشته سخن گفتند و بعد هيراد با مقداري زمينه چيني گفت:
- موضوعي اتفاق افتاده كه حتما بايد بهت بگم
گلناز فكري كرد و پرسيد : اتفاق بديه؟
- نه عزيزم خيلي هم خوبه فقط تو بايد با دقت به حرفان گوش بدي و بع دلت بد راه ندي
- بگو گوش مي كنم
گلناز پس از ادا كردن اين جمله كوتاه از جايش برخاست و مقابل پاهاي هيراد كه بر لبه تختخوابش نشسته بود بر روي زمين نشست
هيراد دستهاي او را در دست گرفت و گفت:
- توي عيد يه روز بابا باهام صحبت كرد و گفت داره كارامو جور مي كنه كه به طور قانوني بتونم برم امريكا
ناگهان قلب گلناز در سينه فرو ريخت نفسش به شماره افتاد و به ختي گفت:
- چي..... آمريكا؟ مگه نگفتي ديگه نمي ري؟
هيراد دستي بر موهاي گلناز كشيد و گفت:
- چرا گفتم... ولي حالا پدرم قصد داره برام اين كار رو بكنه.
در اين زمان جويبار اشك ناخودآگاه از گوشه چشمان گلناز روان شد و گونه هايش را خيس كرد هيراد بي تابانه سر قشنگ او را در آغوش گرفت و گفت:
- چرا داري گريه مي كني هنوز كه من نرفتم....
- اگه بري من با اين دل عاشقم چكار بايد بكنم؟
- خب اين كه عصه خوردن نداره هر قوت قرار شد برم به بابا مي گم بايد تو رو هم بفرسته، اصلا مي دوني چيه قبل از اينكه از ايران برم اول تورو عقد مي كنم خوبه؟ بعدشم كه رفتم كارام جور شد براي بردن تو اقدام مي كنم
- اما من بدون تو مي ميرم تازه دلم خوش شده بود كه به دستت اوردم كه حواب عشقمو دادي حالا با اين كوه غصه چكار كنم؟
- الهي من براي دلت بميرم مطمئن باش با خودم مي برمت بهت قول ميدم
در اين لحظه سهيلا با دو بشقاب ميوه و شيريني كه براي آنها اورده بود در استانه در اتاق حاضر شد و چشمش به گلناز افتاد كه سر بر زانوي هيراد به سختي مي گريد. بي اراده اخمهايش را در هم كشيد، بشقابها را بر روي ميز گذاشت و با ناراحتي پرسيد
- چي شده بجه ها ؟ هيراد چرا گلناز داره گريه مي كنه؟
گلناز كمي خودش را از هيراد دور كرد و همينطور كه سر به زير داشت همچنان مي گيرست
هيراد پاسخ داد:
- چيزي نيست مامان
درون هيراد اتشفشاني بر پا بود كه هر ان احتمال سرازير شدنش مي رفت
سهيلا به تندي گفت
- چي چي رو چيزي نيست؟ با اين دختر معصوم چكار كردي كه اينجوري داره گريه مي كنه؟
ناگهان هيراد بدون اينكه خودش بخواهد بي اراده گفت:
- اصلا مي دوني چيه ؟ ما دو تا همديگه رو مي خوايم م ن و گلناز همديگه رو دوست داريم....
گلناز ميان جملات هيراد پريد و گفت:
- هيراد... چي داري ميگي؟
ولي هيراد ديگر نمي توانست را زش را در درون سينه پنهان سازد و پس ادامه داد
- شما بايد هر كاري مي تونين براي ما انجام بدين كه ما به هم برسيد
سهيلا لبخندي بر لب نشاند و گفت:
- اين كه ديگه گريه نداره خيلي هم خوبه ديگه اين كارا براي چيه؟
هيراد گفت:
- من قضيه رفتن به امريكا رو بهش گفتم و اونم بخاطر اينكه نمي تونه ازم جدا بشه داره گريه مي كنه
سهيلا خنديد و گفت:
- من و پدرت گلناز رو خيلي دوست داريم و ارزومونه كه عروسمون بشه تو و گلناز براي هم خيلي مناسبين....
سپس رو به گلناز كرد و ادامه داد:
- عزيز دلم غصه نخور... هر جا هيراد بره بهت قول مي دم تو رو هم باهاش بفرستم
سپس نزديك آمد خم شد و بوسه اي بر موهاي گلناز كه به زمين زل زده بود و اشكهايش را پاك مي كرد زد و از اتاق خارج شد
گلناز دوباره سر بر زانوي هيراد گذاشت و گفت:
- چرا به مامانت گفتي؟ من ديگه روم نمي شه توي صورتش نگاه كنم
هيراد پنجه هايش را در ميان موهاي او به بازي گرفت و گفت:
- خيلي خوب شد حالا ديگه خيالم راحته بابا و مامانم هر كاري از دستشو ن بر بياد برامون مي كنن ديدي مامان گفت تورو هم با من مي فرستن؟....

این رمان عاشقانه ادامه دارد....

منبع: جدیدترین

1980

شبکه‌های اجتماعی
دیدگاهتان را بنویسید

اخبار مرتبط سایر رسانه ها

    اخبار سایر رسانه ها