عروس غمگین می خواست با جوان غریبه خوشحالی کند!

با اینکه هم اختلاف سنی‌مان زیاد بود و هم اخلاق و رفتار‌ش تند بود دوستش داشتم‌. از حق نگذریم من خانواده‌ای نداشتم و اطرافیانم می‌گفتند با این سر و وضع زندگی‌ات‌، این شوهر از سرت هم زیاد است.

عروس غمگین می خواست با جوان غریبه خوشحالی کند!

وقتی از خانواده ام می گویم دلم آتش می‌گیرد مادری که هیچ احساسی به او ندارم و پدری که هرموقع دیدنم می‌آمد چند اسکناس مچاله شده را کف دستم می‌گذاشت و می‌گفت: هر موقع کاری داشتی زنگ بزن و‌...

نه مادرم و نه پدرم‌، هیچ‌کدام نمی‌دانستند شب‌ها با چشم‌های گریان آرام و بی‌صدا آه می‌کشم‌. وقتی خودم را با دوستانم مقایسه می‌کردم که با چه آ‌ب‌و‌تابی از خانواده و تفریح و گردش و خوشگذرانی‌هایشان تعریف می‌کردند قلبم درد می‌گرفت.

شاید هم اطرافیانم درست می‌گفتند‌، این امیر - شوهرم - از سر من هم زیاد بود. خانواده همسرم آ‌دم‌های بدی نبودند‌، از سر خیر‌خواهی مرا برای پسرشان گرفتند و خیلی هم هوایم را داشتند. اما افسوس نیت خیر و کار ثوابشان را با تعریف و تمجید از خود در حضور دیگران ضایع می‌کردند. نمی‌دانم چرا جو‌گیر می‌شدند و جلوی دیگران می‌خواستند خودشان را قهرمان نیکوکار معرفی کنند. هر چه بود با این طرز حرف زدنشان شخصیت و غرورم را خرد و جریحه‌دار می‌کردند.

آ‌نچه باعث می‌شد هر‌چه بیشتر احساس پوچی و بی‌هدفی کنم بی‌مسئولیتی شوهرم درباره من، زندگی‌مان و وابستگی بیش از حد او به خانواده‌اش بود. هیچ اختیاری از خودش نداشت و از طرفی کارش هم تق و لق بود.

هر موقع می‌خواستیم حرفی بزنیم یا کم می‌آ‌ورد یا سرکوفت می‌زد که برادرش یک پدر‌زن پول‌دار دارد و...

تحمل این همه تحقیر و توهین برایم عذاب‌آ‌ور بود. یک بار از سر لج‌بازی و به تلافی از شوهرم‌، یک تکه طلای همسر برادرش را برداشتم. اگر چه دستم رو شد و بچه برادر شوهرم که گویا دیده بود من طلا را برداشته‌ام سر کیف دستی‌ام رفت و طلا را بیرون آ‌ورد.

مادر شوهرم آ‌برو‌داری کرد و تقصیر را گردن بچه بی‌گناه انداخت. اما این مسئله که ظاهرا به خیر گذشته بود بار منفی زیادی برایم داشت. مادر شوهرم به من بدبین شده بود‌. یک بار هم که عصبانی شده بود به رویم آ‌ورد چه غلطی کرده‌ام.

روزهای سختی را سپری می‌کردم. از یک طرف خونسردی و بی‌تفاوتی همسرم و از طرف دیگر نگاه سرد مادر شوهرم آ‌زارم می‌داد.

هیچ کس را نداشتم بنشینم و درد‌دل کنم. مادرم هم می‌گفت با شرایطی که داریم باید بسوزم و خاکستر بشوم ولی دم نزنم. متأسفانه مدتی قبل در فضای مجازی با پسری آ‌شنا شدم. شوهرم که زرنگ‌تر از این حرف‌ها بود پی به این رابطه مجازی برد و معرکه به راه انداخت.

به مرز طلاق رسیده بودم که کارشناس اجتماعی کلانتری به دادم رسید‌. ما را به مرکز مشاوره آرامش پلیس رضوی معرفی کردند. وقتی بچه بودم پدر و مادرم به دلیل لج‌بازی و غرور از هم جدا شدند و با مادر‌بزرگم زندگی می‌کردم. بعد از چند سال هم خواستگار آ‌مد و انگار پنجره امید و خوشبختی را به رویم باز کرده بودند. اما باز هم نشد که نشد. امیدوارم مشکلات زندگی‌ام حل بشود و بتوانم اعتماد دست بیاورم. از‌دست‌رفته خانواده شوهرم را دوباره به دست بیاورم.

منبع: رکنا

1696

شبکه‌های اجتماعی
دیدگاهتان را بنویسید

اخبار مرتبط سایر رسانه ها

    اخبار سایر رسانه ها