خبرفوری گزارش می‌دهد:

خرده روایت‌هایی از کودکان مطلقه حوالی پایتخت/ وقتی که دختران زیر ۱۸ سال مهر طلاق در شناسنامه دارند

خبرنگار خبرفوری این بار در منطقه‌ای حوالی شهریار از دخترانی روایت می‌کند که در سن زیر ۱۸ سال مهر طلاق در شناسنامه‌شان ثبت کردند.

خرده روایت‌هایی از کودکان مطلقه حوالی پایتخت/ وقتی که دختران زیر ۱۸ سال مهر طلاق در شناسنامه دارند

سوگل دانائی-اینجا گویی اتفاقات تلخ سنین پایین جامعه را نشانه گرفته. رنج اینجا تکثیر می‌شود. از مادر به فرزند می‌رسد و گاهی حتی خواهر و برادر کوچکتر وارث فرهنگی می‌شود که خواهر بزرگتر را قربانی کرده.

دختران اینجا زود عروس می‌شوند، زود مادر و زود مطلقه. پسران هم البته از این قاعده جدا نیستند. بسیاری از آن‌ها هم طبق فرهنگ گذشتگان خود با دختران کم سنی ازدواج کنند و زود ازدواج می‌کنند.

اینجا ۴۵ دقیقه‌ای تا پایتخت فاصله دارد. منطقه‌ای حوالی شهریار است. یک بخش کوچک که ساکنان آن بیشتر از مهاجرین هستند. مهاجرینی از توابع تبریز از شهرهای اهر، کلیبر. منطقه کوچک است. بافت شهری اینجا همانند منطقه شوش و دروازه غار پایتخت است.اینجا باوجودی که از پایتخت فاصله زیادی ندارد اما فرهنگ متفاوتی دارد. فرهنگی که روایان داستان‌های این گزارش هم شاید به نوعی خودشان را قربانی آن بدانند.

اهالی منطقه همه یکدیگر را می‌شناسند. به محض ورودم سنگینی نگاه‌ اهالی محل را روی خودم احساس می‌کنم. احتمالا کنجکاو شدند و چهره من برایشان آشنا نیست. از یک مغازه دار درباره نشانی آموزشگاهی که محل قرارم است پرس و جو می‌کنم، آموزشگاه را نمی‌شناسد. می‌گوید مگر در این جا آموزشگاهی هم هست؟ از تعدادی مرد که حوالی مغازه نشستند می‌پرسم یکی از آنها که گویی چیزی از آموزشگاه شنیده مرا راهنمایی می‌کند چند قدم دورتر از خودش و دوستانش محل قرار من است. آموزشگاهی که کلاس‌های تقویتی برای تمام مقاطع برگزار می‌کند.

روایت اول٬ درد اعتیاد٬ خودکشی و طلاق در ۱۸ سالگی

او رسیده، به نظر می‌آید خیلی وقت است که رسیده. مانتو و مقنعه مشکی دارد. کوله پشتیش را محکم مقابلش گرفته است. خودش این آموزشگاه را برای صحبت پیشنهاد داده اینجا درس می‌خواند. وارد یکی از کلاس‌ها می‌شویم. روبه رویم می‌نشیند، دست هایش را به هم می‌فشرد، پاهایش را جمع کرده و نک انگشت پاهایش را روی زمین فشار می‌دهد. لاک صورتی رنگ روی ناخن‌های بلندش را می‌بینم، برای اینکه از اضطرابش کم کنم می‌گویم چه ناخن‌های زیبایی و از او می‌خواهم در روزی دیگر برای من هم لاک بزند.

لبخندی از سر اجبار می‌زند، مشخص است که هنوز هم تمایل چندانی به حرف زدن ندارد. با جملات کوتاه و بدون توضیح اضافه صحبتش را آغاز می‌کند. از درس خواندنش می‌گوید دوست دارد در آینده وکیل شود به نظر می‌آید تجربه‌ای که پشت سر گذاشته است دلیلی برعلاقه او به وکیل شدن است.

چند سال است که با خانواده‌اش به این منطقه مهاجرت کردند و آنطور که خودش تعریف می‌کند در کلیبر زندگی متمولی داشتند.

می‌گوید بعد از ۴سال به مدرسه بازگشته و برای اینکه دیپلم بگیرد مجبور شده که رشته مدیریت خانواده بخواند. سمیه که حالا ۱۸سال دارد قرار است از تجربه متفاوتی بگوید که در ۱۴ سالگی برایش رخ داده است.

«۱۳،۱۴ اواخر ۱۳ سالگی بود. آمدند خواستگاری. بعد عقد کردیم. بالافاصله نبود. صبر کردیم تا شناسنامه‌ام عکس دار شود بعد.»

با مکث جوابم را می‌دهد، دست‌هایش را هنوز در هم گره کرده. پاهایش را به آرامی تکان می‌دهد. به نظر می‌رسد شروع صحبت او را آرام کرده است. اینبار سرش را رو به من می‌گیرد و به سوالاتم پاسخ می‌دهد. «مادرم مخالف بود، پدرم با دعا راضی شد. عمه ام برایش دعا گرفته بود تا راضی شود. رامین برادر شوهر عمه‌ام بود.»

جمله دعا گرفتن را با خنده می‌گوید. انگاری خودش هم خیلی قبول ندارد اما تنها توجیه برای پذیرش پدرش را همین دعا گرفتن می‌داند.

لبخندش روی صورت خشک می‌شود و روایتش را ادامه می‌دهد: «درهای خانه را بستم، تیغ را دستم گرفتم که تمام شود، نمیخواستم بمیرم فقط میخواستم بترسانمشان. بعد حرف و حدیث زیاد شد که آی تو با کی قرار مدار گذاشتی؟ دوستی داری لابد که می خواهی اینگونه ما را منصرف کنی، راهی بلد نبودم جز اینکه بگویم بله و خودم را خلاص کنم.»

صورتش را تکان می‌دهد می‌گوید پدرش چند باری این حرف‌ها را به او گفته و او هم برای اینکه خودش را خلاص کند در نهایت راضی شده. سمیه دیگر خجالت را کنار گذاشته، دستهایش را موقع حرف زدن تکان می دهد و به نظر می‌رسد که مشتاق است باقی داستانش را تعریف کند. این بار خودش می‌خواهد از امین بگوید، امین وقتی سمیه ۱۴ سالش بود ۲۲ ساله بوده و به گفته سمیه کار نمی کرده است.

«درس نخواندم، گفت درس بخوانی از راه بدر میشوی، گفت معلوم نیست در مدرسه چه کسی کنار تو قرار می گیرد. مخالفت کردم اما پدر و مادرم مخالفتی نداشتند. می‌گفتند بالاخره شوهرت است، روی حرفش حرفی نزن.»

مکث می‌کند. سرش را پایین می‌اندازد. پاهایش را تکان می‌دهد. برای آنکه لرزش پاهایش را نبینم دستش را روی آن‌ها می‌گذارد. بعد از چند دقیقه سکوت صحبت‌هایش را از سر می‌گیرد. نام همسرش را به کار نمی‌برد و فقط از لفظ او برای خطابش استفاده می‌کند.

«او شکاک بود، دائم گوشی مرا چک می‌کرد، دائم فکر می‌کرد که من با کسی در رابطه هستم. اما وقتی با من دعوا می‌کرد می‌رفت و چند ماهی از او خبری نبود، نه جواب تلفن می‌داد و نه جواب پیام. در مدتی که قهر می‌کرد از رابطه با دیگران بود، بارها عکس‌هایش با دختران دیگر را با واسطه برای من می‌فرستاد می‌خواست مثلا من حسودی کنم، در ماشینش دختران دیگر را سوار می‌کرد با ماشینش از دم خانه ما رد می‌شد پایش را روی پدال گاز فشار می‌داد که مثلا به من ثابت کند که با کسی دیگر است. بعد از چند ماه دوباره سروکله‌اش پیدا می‌شد. یک روز در جیبش کاندوم پیدا کرده بودم، می‌گفت برای خودش نیست و برای برادرش است.»

می‌خندد، سرش را تکان می‌دهد می‌گوید که امین بیشتر از همه تحت تاثیر مادرش بوده و مادر امین علاقه زیادی به سمیه نداشته. سمیه لابه‌لای حرف‌هایش از دعوایش با مادر امین می‌گوید از اینکه مادر امین دائما سرکوفت چیزی را به سمیه می‌زده که او از گفتن آن امتناع می‌کند. چیزی که بعد از پرسش من کمی با مکث و احتمالا بعد از کلنجار با خود راضی به گفتنش می‌شود درد اعتیاد آن هم به شیشه.

بدون توضیح اضافه می‌گوید: «خب پدرم اعتیاد دارد دیگر اعتیاد به شیشه، یک سال قبل از ازدواج من اعتیاد داشت.»

از سمیه می‌پرسم که پدرش چه علائمی دارد و در زمان ازدواج چه نظری داشته. با طمانینه می‌گوید: «روزهای اولی اعتیادش توهم داشت که من و مادرم با کسی رابطه داریم. دائما فکر می‌کرد که خیانت می‌کنیم. کتکمان می‌زد الان خودش می‌گوید نمی‌کشد در جیبش شیشه پیدا کردیم می‌گوید می‌فروشد. از اطرافیانمان پرسیدیم می‌گویند بعد از چند سال مصرف کردن دیگر آن رفتارهای قبلی را ندارد مثلا طرف آرام‌تر می‌شود. او هم آرام‌تر شده دیگر کتکمان نمی‌زند ولی هنوز هم چند روز می‌رود. مثلا یک هفته نیست بعد از یک هفته دوباره به خانه می‌آید.»

داستان زندگی سمیه به همین‌جا ختم نمی‌شود حالا باید درباره بخش دیگری از زندگیش صحبت کند که به گقته خودش تجربه آن برایش در این سن و سال زود بود. او می‌گوید: «چند ماه پیش بود که تصادف کرد، برای دیدنش به خانه‌شان رفتم با دو برادر کوچکترم رفتم، مادر او تهمت دزدی به برادرانم زد همه چیز را به شیشه کشیدن بابا ربط می‌داد تحمل نکردم دعوا کردم از خانه بیرون آمدم مادرم هم این‌بار پشتم درآمد و دیگر کوتاه نیامد. من برای مادرم همیشه از دعوای آنها با خودم تعریف می‌کردم. آن‌ها هم که دیگر خودشان خیلی راضی به ادامه زندگی من با او نبودند با جدایی موافقت کردند.»

بعد از مکث کوتاهی و در پاسخ به این سوال که از رامین خبر دارد یا نه می‌گوید: «من طلاق گرفتم و مهریه‌ام را بخشیدم، از او خبری ندارم، تنها یک بار پیام داد و عکس‌هایم را ارسال کرد. در این مدت برایم چیزی نخریده بود که بخواهم پس بدهم تنها انگشترم را دادم و انگشتری که برای او گرفته بودم را پس گرفتم.»

روایت سمیه به پایانش نزدیک شده پیش از آنکه نقطه پایانی بر آن بگذارد تمایل دارد از ناگفته‌ای بگوید که لابه‌لای صحبت‎‌هایش درباره آن با صراحت حرفی نزد.

«من به او علاقه نداشتم، هیچ وقت هم علاقه پیدا نکردم، می‌خواست حسادت مرا زیاد کند، من حسادتی هم نداشتم، من واقعا کوچک بودم، هیچوقت نمی‌توانم آن‌هایی که به ازدواجم رضایت دادند را ببخشم. پارسال که مدرسه می‌رفتم» می‌خندد و متوجه می‌شود که اشتباه لفظی داشته.«منظورم سه سال پیش است که نگذاشت به مدرسه بروم، حالا که مدرسه می‌روم حالم بهتر شده، می‌توانم درس بخوانم می‌خواهم وکیل شوم، فعلا هم نمی‌خواهم ازدواج کنم یک نفری چند روز پیش برای خواستگاری آمد فکر می‌کرد من مهریه به جیب زده‌ام و پولدارم.»

می‌خندد بازهم می‌خندد این بار اما لحنش متفاوت است. این بار واقعی‌تر است، چشمانش وقتی می‌گفت مدرسه برق می‌زد دیگر خبری از بغضی که گه گاه میان کلماتش پیدایش می‌شد هم نیست. او شاید حالا انگیزه زیادی دارد برای ادامه زندگیش دارد شاید به گفته خودش هیچوقت نتواند ببخشد اما شاید بتواند در فراموشی این خاطره‌ی عجیب به خودش کمک کند.

روایت دوم٬ درد جدایی در ۱۳ سالگی

بعد از سمیه، مادر شیدا به اتاق می‌آید. مدت زمان زیادی است که رسیده. قرار بود شیدا بیاید اما مادرش از سرکارش خودش را به ما رسانده و ترجیحش این است که داستان ازدواج و طلاق شیدا در سیزده سالگی را خودش روایت کند.

روسری گلدار نارنجی سر کرده. چادر مشکی‌اش را دور خودش پیچیده. ناخن‌هایش را حنا گذاشته و کوتاه کرده، دست‌هایش می‌لرزند. او هم مانند سمیه اندکی اضطراب دارد. اما احتمالا به واسطه بیشتر بودن سنش راحت‌تر روایتش را شرح می‌دهد.

«کار می‌کنم چند سال است. سه سال پیش در یک آسایشگاه سالمندان کار کردم، بعد از آن در خانه‌های مردم کار کردم، هنوز هم کار می‌کنم از یکی از همین خانه‌ها آمدم، فرش شستم.»

بدون مکث صحبتش را ادامه می‌دهد. زهره خانم با سرعت بیشتر حرف می‌زند. هم نگران شیداست و هم خودش تمایلش به گفتن جزییات بیشتر است. درباره ازدواج شیدا از او می‌پرسم.

«شوهرم معتاد است سالهای زیادیست که می‌کشد. خواهر شوهرم یک روز به من زنگ است و گفت شوهرم پولی از یک فروشنده دریافت کرده و قرار است شیدا را به او در قبال آن پول بدهد. خواهر شوهرم زن زرنگیست. تا فهمیده بود به من گفته بود. شیدا در همان روزها یک خواستگار دیگر هم داشت به اسم علی. از فامیل دور شوهرم بودند. سرباز بود. خب ما در شهرستان رسم داریم که زود ازدواج کنیم خود من ۱۱ سالم بود که ازدواج کرده بودم حتی عادت ماهانه هم نداشتم. شیدا را هم به همین بهانه راضی کردم، خب علی از فروشنده مواد مخدر بهتر بود. هرچند که بعدتر مشخص شد که هیچ کدام به درد شیدا نمی‌خورند.»

از او درباره علی می‌پرسم از رابطه او با شیدا. زهره خانم می‌گوید:« شیدا چند ماه قبل از عقدش با علی مدرسه نرفت، دوم راهنمایی بود. هزینه‌اش را نداشتم گفتم به مدرسه نرو، علی که آمد می‌فهمیدم که شاید شیدا بخواهد خودش را از این بی‌پولی ما نجات دهد. شوهرم هم اوضاع درستی ندارد، او دائما شیدا را کتک می‌زد. شوهرم توهم داشت که مرد دیگری به خانه ما رفت و آمد دارد و او با شیداست. همه اینها شیدا را وادار کرد که بله بگوید، هرچند که دقیقه نود پشیمان شد اما من گفتم آبرویمان می‌رود و آن‌ها روی تو اسم گذاشته‌اند.

با بغضی که مشخص است هیچ گاه نمی‌خواهد آن را به گریه تبدیل کند می‌گوید:« دقیقه نود پیشمان شد بعدها فهمیدم که دختر عمه علی به شیدا پیام داده بود که پایت را از زندگی ما بیرون بکش انگاری که قبلا همدیگر را می‌خواستند.»

از زهره خانم درباره سن شیدا می‌پرسم او ابتدا مکث می‌کند و می‌گوید: « دخترم ۱۴ ساله است وقتی ازدواج کرد ۱۳ ساله بود٬ دختر دیگرم هم همین سن بود که ازدواج کرد.»

تعجب می‌کنم می‌گویم شما که پیشتر تجربه‌اش را داشتید چرا اجازه دادید که دختر دیگرتان هم کودک همسر شود. سرش را پایین می‌اندازد می‌گوید: « شوهرم چند سال است که معتاد است به شیشه شما می‌دانید مردی که معتاد به شیشه باشد به همه چیز شک دارد حتی به دختر خودش برایتان گفتم می‌خواست او را بفروشد من ترسیدم شیدا هم ترسید. شاید من باید جلوی شوهرم می‌ایستادم شاید باید خودم طلاق می‌گرفتم اما این منطقه شما نمی‌دانید این منطقه چه قدر حرف پشت سر آدم می‌زنند من نمی‌توانستم کاری کنم.»

ساکت می‌شود من هم سکوت می‌کنم آرام‌تر که می‌شود از او درباره روند طلاق شیدا می‌پرسم. می‌گوید: « در دوران عقد وقتی شیدا با خانواده همسرش به سفر می‌رود متوجه می‌شود که علی با دختر عمه‌اش رابطه دارد از آن‌ها عکس می‌گیرد و بعد که به تهران باز می‌گردند همه را به خانه خودمان دعوت می‌کند و عکس‌ها را نشان می‌دهد. شیدا دخترم زرنگ است مثل من نیست. پدر علی عصبانی می‌شود و باور نمی‌کند همه فکر می‌کردند که من دخترم را درست تربیت نکردم اما وقتی با چشم خودشان می‌بینند که علی خیانت کرده در نهایت طلاقش می‌دهند.»

زهره خانم بدون مکث به روایتش ادامه می‌دهد: « شیدا چند ماه است که جدا شده٬ چون در هنگام عقد با علی رابطه جنسی نداشت مهر طلاق از شناسنامه‌اش حذف می‌شود اما من هنوز نتوانستم این کار را کنم. پدرش هم چند ماهی است که به خانه نمی‌آید. وقتی هم که می‌آید بیست چهار ساعت می‌خوابد و بیست و چهار ساعت بعد در توهم است.»

مدرسه شیدا اما همچنان معضل است نه؟ این را که می‌گویم زهره خانم می‌گوید:« مدرسه نزدیک خانه از ما رشوه خواست گفت دو میلیون بدهید تا او را ثبت نام کنیم من از این پول‌ها ندارم الان در خانه مردم کار می‌کنم فوقش روزی ۵۰ هزار تومان بگیرم که آن هم خرج شام و نهار می‌شود. یک مدرسه دیگر هم هست که راهش دور است راستش من دلم رضا نمی‌دهد که شیدا راه دور برود. خودش دوست دارد که دوباره درس بخواند او بعد از ازدواجش افسرده شده دوست دارم درس بخواند تا حالش بهتر شود او دایما در خانه است چند روز پیش شنیدم که به دوستش می‌گفت من دیگر تمام ترک‌های دیوار خانه را حفظ شدم می‌خواهی به تو بگویم این دیوار چند ترک دارد؟»

ازدواج دوباره مساله دیگریست که زهره خانم در خلال بحث‌هایش به آن اشاره می‌کند او می‌گوید:« شیدا اصلا نمی‌خواهد ازدواج کند راستش من هم دیگر نمی‌خواهم شیدا لحظه عقدش با علی گفت من از شما نمی‌گذرم من نمی‌خواهم او بار دیگر این را به من بگوید.»

خداحافظی می‌کند حالا انگار سبک‌تر از وقتی است که تازه به محل قرار- آموزشگاه- رسیده است. می‌گوید تا اینجا که دوام آوردم از اینجا به بعد هم با شیدا دوتایی دوام می‌آوریم. می‌گوید شاید اصلا از منطقه برود و شاید زندگی تازه برای خودش بسازد. می‌خندد اما بعید می‌دانم خنده‌اش از سر ذوق باشد.

روایت سوم٬ رنجی که تمامی ندارد

کودکان مطلقه یکی از معضلات مناطق حاشیه و شهرهای کوچک ایران است. طبق آمار در ایران حدود ۱۵ هزار کودک مطلقه وجود دارد. کودکانی که گاه با تهدید و گاه بنا به فرهنگ قومیتی زود ازدواج می‌کنند و البته خیلی زود طعم جدایی را می‌چشند. فراکسیون زنان مجلس با اطلاع از این بحران در پی تصویب طرحی است که دست کم ازدواج دختران زیر سن ۱۳ سال و پسران زیر ۱۵ سال را ممنوع اعلام کند. سنی که شاید از منظر فعالان حقوق کودک کم و نامناسب برای ازدواج باشد. اما دست کم کورسوی امیدی است برای آن‌هایی که بنا به خواست خانواده‌شان مجبور به تحمل ازدواج و تن دادن به فرهنگ غلط می‌شوند.

یکی از اعضای جمعیت امام علی (ع) که در جریان این روایت‌ها همراهم بود می‌گوید:« این منطقه تعداد زیادی دختر و پسر کم سن دارد که مطلقه هستند.»

ترانه تاجیک می‌گوید:«اعتیاد یکی از معضلات اصلی این منطقه نزدیک به پایتخت است٬ اعتیاد باعث خرید و فروش کودکان می‌شود و گاهی همین اعتیاد و توهمات ناشی از آن باعث می‌شود که دختران در سن کم به ازدواج تن دهند.»

در این منطقه و مناطق دیگری در گوشه و کنار ایران که کم هم نیستند دختران و پسران زود ازدواج می‌کنند و زود طلاق می‌گیرند اما رنجشان زود به پایان نمی‌رسد رنج افسردگی رنج خودکشی و رنج تحمل دردهایی که از آن دختران و پسران ۱۴ ساله نیست. کودکانی که بیش از هرچیز رویای درس خواندن دارند اما اکنون باید با دردهایی زندگی کنند که از آن‌ها خیلی بزرگتر هستند.

*تمامی اسامی که در گزارش ذکر شد مستعارند و نام منطقه هم بنابر ضوابط حرفه‌ای ذکر نشده است.

33

شبکه‌های اجتماعی
دیدگاهتان را بنویسید

اخبار مرتبط سایر رسانه ها

    اخبار سایر رسانه ها