خیلی خوشحال بودم که حامله شدم ولی رامین با نامردی مرا تنها گذاشت

برایش از جان مایه گذاشتم و از همه خواسته‌هایم گذشتم تا بتواند روی پای خودش بایستد. ما زندگی قشنگی را با هم ساخته بودیم. هرروز صبح بدرقه‌اش می‌کردم سرکار برود و تا غروب انتظار می‌کشیدم برگردد.

خیلی خوشحال بودم که حامله شدم ولی رامین با نامردی مرا تنها گذاشت

روزی که با خبر شد باردار هستم داشت از خوشحالی بال در می‌آ‌ورد. هوایم را داشت و محبتش چند برابر شده بود. اما افسوس که تمام آ‌ن لحظه‌های قشنگ به رؤیاهایی تبدیل شدند که دیگر دست‌نیافتنی شده‌اند. او به من خیانت کرد و تنهایم گذاشت. با این حال در تمام این سال‌ها به او وفادار بود‌ه‌ام واجازه نداده‌ام کسی سر از راز و رمز زندگی‌ام در بیاورد. حتی به بچه‌هایم اجازه ندادم به پدرشان کوچک‌ترین بی‌احترامی بکنند یا پشت سرش یک کلمه حرف بزنند. رامین مرد خوب و مهربانی بود. خدا لعنت کند یکی از آ‌شنایان ما را، رفت و آمد شوهرم با این فرد باعث شد از مسیر زندگی‌مان منحرف شود. هرچه می‌گفتم با این فرد رفاقت نکن فایده‌ای نداشت. متأسفانه او در نشست و برخاست با این فرد معتاد شد. خیلی زود فهمیدم چه بلایی سر خودش آ‌ورده است. بلافاصله دست به کار شدم و در یک مرکز درمان اعتیاد بستری‌اش کردم. این کارم اثر‌بخش بود و او توانست ترک اعتیاد کند. اما احساس سرشکستگی می‌کرد و رفتارهای عجولانه‌ای داشت. تا می‌خواستم حرفی بزنم سر و صدا راه می‌انداخت فکر می‌کرد به او حس ترحم دارم و یا با حرف‌هایم می‌خواهم منت سرش بگذارم که اگر کمکش نمی‌کردم سلامتی‌اش از بین می‌رفت.

من در برابر این رفتارها و برخوردهای اعصاب خردکنش سکوت می‌کردم و چیزی نمی‌گفتم. اما حتی در برابر سکوتم نیز واکنش منفی نشان می‌داد و می‌گفت چون برایش ارزشی قائل نیستم خونسرد و بی‌تفاوت هستم. مانده بودم چه‌کار کنم. اگر می‌خندیدم ناراحت می‌شد نگاهش می‌کردم چشم‌هایش را گرد می‌کرد و اگر گریه می‌کردم افکار پوچ دیگری به سرش می‌زد. خون دل خوردم و همین که مواد‌مخدر را کنار گذاشته بود احساس رضایت می‌کردم. مدتی گذشت چون در بین اقوام احساس سرخوردگی می‌کرد تصمیم گرفت کارش را تغییر بدهد. او برای کار به شهر دیگری رفت. قرار بود کارش که رونق گرفت بیاید و من و ٢فرزندمان را هم ببرد. ولی این خیالی باطل بود چرا که دیگر نیامد و وقتی سراغش را گرفتم متوجه شدم زن گرفته است.

من به رویش نیاوردم چه کار کرده است. می‌خواستم فرصتی بدهم تا خودش را پیدا کند. اما او دیگر حال ما را نپرسید و من مجبور شدم با کارگری چرخ زندگی‌مان را بچرخانم‌. چند سالی گذشت. پسرم که بزرگ شده سرکش بار آ‌مده است و نمی‌توانم یک کلمه حرف به او بزنم. امروز از کلانتری سپاد تماس گرفتند که او را در حال سرقت دستگیر کرده‌اند. اگر چه خیلی نگران آ‌ینده هستم. متأسفانه دخترم و دامادم که در دوران عقد هستند هم دچار مشکل شده‌اند. دامادم و پسرم با هم نمی‌سازند‌، از طرفی او راه می‌رود و به دخترم طعنه می‌زند که پدرت کجاست.

من تا به حال حرفی نزده بودم چون معتقدم احترام شوهرم نباید شکسته شود. اما امروز دلم خیلی پر است و می‌خواهم بگویم خیلی نامردی‌، دیگر یادت نمی‌آید ما هم هستیم.

منبع: رکنا

15

شبکه‌های اجتماعی
دیدگاهتان را بنویسید

نظرات شما - 1
  • خیلی نامرده
    0

    .

اخبار مرتبط سایر رسانه ها

    اخبار سایر رسانه ها