خاطرات یک تکفیری فصل اول قسمت ۱۱/تفکر ایجاد حکومت اسلامی در وهابیت
لقمان امینی در کتاب
با توجه به تفکرات افراطی گروهک تکفیری و نوع نگاه این فرقه به اسلام و تعاریف و تفاسیر متضاد آنها از اسلام و سنت پیامبر (ص) لزوم آشنایی مسلمانان جهان با این نگاه اجتناب ناپذیر است.
روش های جذب تکفیری ها چگونه است؟ چگونه آموزش می دهند؟ به آنان چه می گویند که افرادشان حاضرند برای اهدافشان خود را نیز بکشند؟ در ایران چگونه یارگیری نموده اند؟ آیا خطر تکفیری ها هنوز ایران را تهدید می کند؟ آیا برای جذب به سراغ ما نیز خواهند آمد؟
خبر فوری در نظر دارد تا خاطرات یک تکفیری اهل سنت به لقمان امینی که در خانواده اهل سنت در سنندج که در سال 1365 متولد شده بود و به یک گروهک تکفیری پیوسته بود را برای شما مخاطبین عزیز باز نشر کند.
لقمان امینی بعد از اینکه متوجه می شود نگاه افراطی و برخلاف اسلام در تفکر تکفیری چگونه است برای آگاهی مردم از این تفسیر ضد اسلام خاطرات خود را در قالب یک کتاب با نام خاطرات یک تکفیری به رشته تحریر درآورد تا مردم و خصوصا جوانان با این تفکر آشنا شوند.
خبر فوری طی سلسله مطالبی هر روز قسمتی از کتاب خاطرات یک تکفیری را منتشر می کند.
در فصل اول ، قسمت یازدهم کتاب خاطرات یک تکفیری می خوانید:
آنچه گذشت:
لقمان تا مراحل خطرناکی پیش رفته و تحرکات گروه آنان کم کم از حالت تئوری در حال ورود به مرحله عملیاتی است، ابوبکر چند صباحی را در پاکستان و نزد گروه های تند تکفیری آن دیار سر می کند و پس از بازگشت سوغات های تازه ای برای دوستانش دارد، لقمان و دوستانش که شور و شوق جهاد با کفار را به زعم خود دارند چندین پیشنهاد به ابوبکر و ناصر که از اعضای ارشد فرقه آنان در کردستان هستند می دهند و لقمان بحث رفتن به فلسطین را پیش می کشد که ناصر او را باز می دارد و می گوید جهاد تو فعلا تدریس افکار وهابی به اعضای تازه جذب شده است، چندین عملیات در کردستان انجام شده است، و او در سرش هنوز سودای جهاد دارد که یکی از بچه های گروه به نام حامد پیشنهاد پیوستن به گروه ریگی در جنوب شرق کشور را می دهد که...
ادامه:
چون ریگی هم از دیدگاه ما یک مجاهد و الگوی اصلی وهابیهای سنندج برای شروع عملیات بود، قبول کردم و راهی زاهدان شدیم. بعد از کلی پرسوجو، پسری به اسم یحیی که آشنای حامد بود رو پیدا کردیم و گفتیم که میخواهیم وارد گروه عبدالمالک بشویم اما او ما را منصرف کرد و گفت: «چون عبدالمالک ریگی تنها کار میکند و با طالبان و القاعده بیعت نکرده، یاغیو سرکش محسوب میشود! و تا زمانی که با ما بیعت نکند کسی را به او معرفی نمیکنیم.» همراه یحیی به یک خانه تیمی رفتیم تا در مورد رفتن به افغانستان با هم صحبت کنیم اما یحیی از ما خواست تا به سنندج برگردیم و بعد از مدتی با او تماس بگیریم تا ما را به افغانستان بفرستد.
همه چیز کسل کننده بود و مدتی هم بود که مدام در مغازه بودم چون امجد کمتر به مغازه میآمد و دنبال این بود که از طریق شایعهها به یکی از اعضای گروهی که در سنندج عملیات مسلحانه را شروع کرده بودن وصل بشود. تا اینکه یک روز یک نفر با لباس عجق وجق و کلاه لبهدار و عینک دودی وارد مغازه شد. همین که عینکش را بر داشت و کمی سرش را بالا گرفت شناختمش، یکی از دوستهای هم عقیدهام به اسم شاهو بود که او هم بعد از اتفاقات اخیر گموگور شده بود. شاهو خیلی سریع سلام کرد و گفت: «نیم ساعت دیگر بیا پارک استقلال و بعد با عجله رفت.»
من هم کمی پول برداشتم و بعد از بستن مغازه به طرف پارک استقلال رفتم. شاهو روی یک نیمکت نشسته بود و با دیدن من اشاره کرد که روی یک نیمکت دیگر بنشینم. بعد از اینکه مطمئن شد که کسی تعقیبم نکرده، پیشم آمد و گفت: «آمدم برای یک کار خیر دعوتت کنم، قصد داری جهاد کنی؟»
گفتم من هم مثل هر مسلمانی حاضرم جانم را به خاطر خدا بدهم ما که چیزی از خودمان نداریم و هر چه که هست امانت است، امانت هم یک روز باید به صاحبش برگردد خدا کند ادای امانت من به خدا با شهادت باشد. مدتی بود که در فکر رفتن به فلسطین یا افغانستان بودم اما ناصر از من خواست اینجا بمانم و مدرس بشوم. حالا چه شده که بعد از این همه وقت با این سر و شکل پیدایت شده و از جهاد حرف میزنی؟
شاهو: «راستش من در گروهی هستم که جهاد در ایران را شروع کردند، یکی از اعضای گروه که تو را میشناسد به گروه پیشنهاد داده تا تو هم وارد گروه بشوی و گروه هم من را فرستادند تا به گروه دعوتت کنم، دیگر لازم نیست به افغانستان یا فلسطین بروی چون خداوند می فرماید: با کسانی از کفار بجنگید که به شما نزدیکتر هستند، به نظر تو امروز برای ما از حکومت ایران و این مردم اطرافمان، کفری نزدیکتر به ما هست؟ به خواست خدا حکومت اسلامی را در منطقه کردستان بر پا میکنیم، برادر ما عبدالمالک ریگی هم وقتی در زاهدان دست به کار شد از اول چند نفر بیشتر نبودند ولی الان دارند زاهدان رو میگیرند! چند روز دیگر باز همدیگر را میبینیم، فکرهایت را بکن و به من جواب بده، حساب ناصر را هم بعداً میرسیم اگر یک تیر در پایش بزنیم دیگر مسلمان را از جهاد کردن منصرف نمیکند!»
از شاهو خواستم که بگوید چه کسی من را به گروه معرفی کرده، اما او طفره رفت و بعد از اینکه قرار ملاقات بعدی را گذاشتم از هم جدا شدیم. با وجود هم عقیده بودن تمام وهابیان در مبارزه مسلحانه با ایران، تهدید کردن ناصر توسط شاهو تنها به این دلیل بود که امثال ناصر فقط و فقط در انتخاب زمان آغاز عملیات مسلحانه علیه حکومت ایران با این گروه اختلاف داشتند. مدتی در پارک ماندم و به گفتههای شاهو فکر میکردم نمیدانستم چکار کنم. فکر کردن به آیات متعدد در قرآن که امر به جهاد میکرد، بیتابم کرده بود و با خودم میگفتم این منّتی است که خدا بر سر تو گذاشته از آن استفاده کن. نمیدانم چرا؛ اما احساس میکردم باید از یک نفر مشورت بگیرم اما کی؟ کسی که جز وهابیها برایم باقی نمانده بود، دوستان طلبهام جدیداً همگی ماموستای مسجد شده بودند، و در کل هر ماموستایی که با عقاید وهابیت مخالف، و عضو مرکز بزرگ اسلامی بود تکفیر میشد، معلمهای دینی دوران مدرسه هم که به گفته وهابیها اگر واقعیت دین را میگفتند در مدرسه راهشان نمیدادند، و آنها هم از این تکفیر مستثنی نبودند. در فامیل و آشنایان هم کسی که معلومات دینی داشته باشد و تکفیرش نکرده باشم وجود نداشت. بهترین شخص آقای قوامی بود که معلم بودن تنها نمره منفی آن بود. دل را به دریا زدم و پیش آقای قوامی رفتم؛ غافل از اینکه صحبت در مورد دین را باید از کارشناس مسائل دینی پرسید. آقای قوامی با اینکه مطالعات زیادی در زمینههای مختلف داشت و همیشه در مشکلاتم به نحوی گرهگشا بود، اما نتوانست عقیده وهابیت را آنطور که باید نقد کند و بعد از برگشتن از نزد او شروع کردم به استغفار کردن که چرا به راهم شک کردم و با یک غیروهابی مشورت کردم. بعضی شبها تا صبح نمیخوابیدم و دعا میکردم. از خدا میخواستم که کار بزرگی برای اسلام انجام بدهم. کاری که برای همه الگو باشد و بعد شهید بشوم و بالاخره با الگو قرار دادن آیه:
«وَمَا لَكُمْ لَا تُقَاتِلُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَالْمُسْتَضْعَفِينَ مِنَ الرِّجَالِ وَالنِّسَاءِ وَالْوِلْدَانِ الَّذِينَ يَقُولُونَ رَبَّنَا أَخْرِجْنَا مِنْ هَذِهِ الْقَرْيَةِ الظَّالِمِ أَهْلُهَا وَاجْعَلْ لَنَا مِنْ لَدُنْكَ وَلِيًّا وَاجْعَلْ لَنَا مِنْ لَدُنْكَ نَصِيرً»
«چرا در راه خدا و برای کمک به مردان، زنان و کودکانی که مستضعف شدهاند پیکار نمیکنید؟ کسانی[مستضعفانی] که میگویند: پروردگارا ما را از این سرزمین که مردمان آن ظالماند بیرون ببر و از جانب خود برای ما سرپرست و یاوری قرار بده.»
تصمیم گرفتم برای خدمت کردن به دین خدا و برقراری حکومت اسلامی در منطقه و ....
آیا لقمان به صورت خود سر دست به عملیات خواهد زد؟ آیا این تردید دوباره به او بر خواهد گشت و او را به مسیری دیگر خواهد کشاند؟
با ما همراه باشید در قسمت بعد...
قسمت قبلی :
خاطرات یک تکفیری فصل اول قسمت 10/ اصول تدریس در وهابیت چیست؟
15