خاطرات یک تکفیری فصل اول قسمت 10/ اصول تدریس در وهابیت چیست؟
لقمان امینی در کتاب
با توجه به تفکرات افراطی گروهک تکفیری و نوع نگاه این فرقه به اسلام و تعاریف و تفاسیر متضاد آنها از اسلام و سنت پیامبر (ص) لزوم آشنایی مسلمانان جهان با این نگاه اجتناب ناپذیر است.
روش های جذب تکفیری ها چگونه است؟ چگونه آموزش می دهند؟ به آنان چه می گویند که افرادشان حاضرند برای اهدافشان خود را نیز بکشند؟ در ایران چگونه یارگیری نموده اند؟ آیا خطر تکفیری ها هنوز ایران را تهدید می کند؟ آیا برای جذب به سراغ ما نیز خواهند آمد؟
خبر فوری در نظر دارد تا خاطرات یک تکفیری اهل سنت به لقمان امینی که در خانواده اهل سنت در سنندج که در سال 1365 متولد شده بود و به یک گروهک تکفیری پیوسته بود را برای شما مخاطبین عزیز باز نشر کند.
لقمان امینی بعد از اینکه متوجه می شود نگاه افراطی و برخلاف اسلام در تفکر تکفیری چگونه است برای آگاهی مردم از این تفسیر ضد اسلام خاطرات خود را در قالب یک کتاب با نام خاطرات یک تکفیری به رشته تحریر درآورد تا مردم و خصوصا جوانان با این تفکر آشنا شوند.
خبر فوری طی سلسله مطالبی هر روز قسمتی از کتاب خاطرات یک تکفیری را منتشر می کند.
در فصل اول ، قسمت دهم کتاب خاطرات یک تکفیری می خوانید:
آنچه گذشت :
لقمان در سیر تبدیل شدن به یک وهابی سرسخت دوستانش را برای برگزاری کلاس های اعتقادیشان به منزل پدرش آورد، پدرش پس از مشاهده رفتارها و سخنان استاد کلاس به لقمان می گوید که دیگر به منزلش نیایند، لقمان نیز مانند دیگر تازه وهابی ها برای اینکه از جامعه بسته وهابی ترد نشود سعی می کند هر چه بیشتر خود را مقید به اعتقادات خرافی و بی پایه این فرقه نشان دهد و این آش تا آنجا شور می شود که تصمیم می گیرد به همراه تعدادی از دوستانش که سطح آموزش های اعتقادیشان از چند جزوه فراتر نرفته، امام جماعت مسجد را نیز دعوت به قبول باورهایشان نمایند که...
ادامه:
برای همین با چند نفر از بچههای شهرک به خانه ماموستای مسجد رفتیم تا مثلاً دعوتش کنیم اما ماموستا که عمری درس خوانده بود تا مردم را راهنمایی کند حرفی نمیزد و به جای ارشاد ما، برای تمام حرفهای ما که الف و ب دین را هم نمیدانستیم سری به نشانه قبول تکان میداد و دو سه روز بعد از امامت مسجد استعفا کرد و رفت. مجموع این کارها باعث شد که مسجد کوچک شهرک که درحال تبدیل شدن به یکی از مراکز تجمع وهابیها بود، با تصمیم هیئت امنا تا درست شدن مسجد اصلی تعطیل بشود و مجبور شدیم تا مسجدی را که با هزار امید و آرزو برای عبادت ساخته بودیم و به جای عبادت محل جنگ و دعوا شده بود تعطیل کنیم. اما به جای اینکه کمی به خودمان بیایم این کار بهانهای برای تکفیر بدون استثنای همه اهل شهرک شد. با چند نفر از بچهها پیش ابوبکر رفتیم تا اجازه درگیری و پس گرفتن مسجد را از او بگیریم اما ابوبکر گفت: «عجله نکنید و امنیت خودتان را به خطر نیندازید، به زودی جهاد در سنندج شروع میشود و بعد از پایهگذاری حکومت اسلامی [وهابی] همه چیز مال خودمان میشود، بروید و خودتان را برای جهاد آماده کنید.
ابوبکر مدتی به پاکستان رفته بود و بعد از برگشتن تا جایی که می توانست نمیگذاشت کسی به افغانستان یا پاکستان برود و کسانی را که به آنها اطمینان کامل داشت برای جنگ در ایران نگه میداشت و به مطالعه کتاب و دیدن سیدیهای مختلف تشویق میکرد تا برای روز موعود که جنگ علیه ایران بود آماده بشوند. از آن وقت به بعد اکثر وقتمان به گوش دادن به سخنرانی مبلغین وهابی میگذشت. این تبلیغات باعث شده بود که شب و روز به شکنجه برادرهای مسلمان در زندانهای کفار، تجاوز به زنان مسلمان و کشته شدن بچههایی که هنوز حرف زدن را یاد نگرفته بودند و به خاطر اینکه بچه مسلمان هستند کشته میشوند فکر کنیم و خواب و خوراکمان آرزوی جهاد و شهادت بشود.
روزها به همین منوال میگذشت تا اینکه یک روز ابوبکر با چند جلد کتاب به مغازه موبایل فروشیام آمد و از من خواست تا کتابها را به کتاب فروشی فرید که هنوز نیامده بود بدهم تا آنها را برایش بفروشد. چند روزی بود که یک سری از بچهها کتابها و به طور کل اموالی که بدرد میخورد را برای فروش به کتاب فروشی فرید میآوردند و چون فرید دیر میآمد وسایلشان را امانت نزد من میگذاشتند تا به فرید بدهم. احساس کرده بودم که شرایط یک کم مشکوک است ولی نمیدانستم چه خبره؛ تا اینکه یک روزصبح که به مغازه رفتم دیدم امجد که معمولاً بعد از ظهرها میآمد آنجا بود بعد از احوالپرسی، پرسیدم اینجا چکار میکنی؟
امجد: «به دو تا پادگان نیروی انتظامی حمله شده میگویند کار بچههای خودمان است، شکر خدا مثل اینکه جهاد تو ایران هم شروع شده است.»
ظاهراً حدس امجد درست بود، چون وهابیها کمتر آفتابی میشدند و هیچ کدام از سران وهابی را نمیشد پیدا کرد. چند روز بعد از این اتفاق، ناصر پیری را دیدم و از عملیاتهایی که اخیراً رخ داده بود سؤال کردم تا شاید از طریق ناصر من هم بتوانم برای جهاد به این گروه وصل بشوم، اما ناصر از جواب دادن طفره رفت و گفت: «جنگ با ایران هنوز خیلی زوده و این یک اشتباه بزرگ است، چون ما هنوز آمادگی لازم را برای جنگ با ایران نداریم.»
ناصر با پیش کشیدن جهاد در کشورهای دیگر بحث را عوض کرد. ناگفته پیدا است که در ذهن هر ایرانی اسم جهاد و فلسطین به هم گره خورده و من هم به امید رسیدن به شرف جهاد به ناصر گفتم: اگه کسی بخواد به فلسطین بره او را میفرستید؟
ناصر: «ما با فلسطینیها کاری نداریم جنگ فلسطین جنگ اسلام و کفر نیست و جنگ عرب و عبری است!»
گفتم برای افغانستان چه، میتوانی من را به آنجا بفرستی؟
ناصر: «تو اگر میخواهی جهاد کنی، مدرس شو همان اندازه هم ثواب دارد، مدرسهای ما همه فراری هستند و نمیتوانند درس بدهند. الان درس دادن و تبلیغ عقیده جهاد است.»
خندیدم و گفتم مدرس بشوم! مگه شوخیه؟
ناصر: «کاری ندارد کلاس واجبات که رفتی؟ همان چیزهایی را که آنجا شنیدی به چند نفر دیگر میگویی، حفظ کردن چند صفحه عربی و چند تا آیه و حدیث که کاری ندارد الان این قضیه واجب شرعیه، فکرهایت را بکن، این یک فرصت است، خودم هم چیزهایی را به تو یاد میدهم که دیگر مشکلی نداشته باشی.»
بعضی وقتها با خودم میگفتم؛ یعنی ابوبکر هم آنطوری که ناصر میگفت مدرس شده و هر چه که میگفت طوطیوار حفظ کرده است، اما اینگونه که ابوبکر و سایر مدرسین خودشان را نشان میدادند به ذهن هیچکس خطور هم نمیکرد که شاید آنها هم با همین نسخهای که ناصر پیچیده مدرس شده باشند.
پیشنهاد ناصر را قبول کردم و به کلاسهای آموزشی رفتم، البته من تنها فردی نبودم که ناصر این پیشنهاد را به او داده بود، و چند نفر دیگر از وهابیها هم به این کلاس میآمدند. چند جلسهای از این کلاسها گذشته بود و دیگر همه اطمینان پیدا کرده بودند که حمله به پادگانهای سنندج کار وهابیها بوده است. یک روز که با امید و حامد گرم بحث در مورد شرایط سنندج بودیم حامد گفت: «حالا که نمیتوانیم به این گروه وصل بشویم و کسی هم ما را برای جهاد نمیفرستد بهتر نیست به زاهدان برویم و وارد گروه عبد المالک ریگی بشویم، من یک نفر را در زاهدان میشناسم که میتواند کمکمان کند.»
آیا لقمان بالاخره به فلسطین یا پاکستان خواهد رفت و یا اینکه نه در همان کردستان خواهد ماند؟ به نزد ریگی چطور؟ آیا برای اهداف جهادیش به نزد آنان می رود؟
با ما همراه باشید در قسمت بعد...
قسمت قبلی :
15