خاطرات یک تکفیری فصل اول قسمت ۴/ داستان ماموستای روستای «یک شه وه » / چرا به آنها می گویند وهابی؟

لقمان امینی در کتاب خاطرات خود با عنوان

خاطرات یک تکفیری فصل اول قسمت ۴/ داستان ماموستای روستای «یک شه وه » / چرا به آنها می گویند وهابی؟

با توجه به تفکرات افراطی گروهک تکفیری و نوع نگاه این فرقه به اسلام و تعاریف و تفاسیر متضاد آنها از اسلام و سنت پیامبر (ص) لزوم آشنایی مسلمانان جهان با این نگاه اجتناب ناپذیر است.

روش های جذب تکفیری ها چگونه است؟ چگونه آموزش می دهند؟ به آنان چه می گویند که افرادشان حاضرند برای اهدافشان خود را نیز بکشند؟ در ایران چگونه یارگیری نموده اند؟ آیا خطر تکفیری ها هنوز ایران را تهدید می کند؟ آیا برای جذب به سراغ ما نیز خواهند آمد؟

خبر فوری در نظر دارد تا خاطرات یک تکفیری اهل سنت به لقمان امینی که در خانواده‌ اهل سنت در سنندج که در سال 1365 متولد شده بود و به یک گروهک تکفیری پیوسته بود را برای شما مخاطبین عزیز باز نشر کند.

لقمان امینی بعد از اینکه متوجه می شود نگاه افراطی و برخلاف اسلام در تفکر تکفیری چگونه است برای آگاهی مردم از این تفسیر ضد اسلام خاطرات خود را در قالب یک کتاب با نام خاطرات یک تکفیری به رشته تحریر درآورد تا مردم و خصوصا جوانان با این تفکر آشنا شوند.

خبر فوری طی سلسله مطالبی هر روز قسمتی از کتاب خاطرات یک تکفیری را منتشر می کند.

در فصل اول ، قسمت چهارم کتاب خاطرات یک تکفیری می خوانید:

آنچه گذشت:

لقمان پس از اینکه کار ساخت مسجد موقت را در شهرک آغاز می کند با استفاده از این بستر و همینطور بحث های ایدئولوژیکی که با بچه های شهرک دارد مرکز توجه آنان قرار می گیرد به شکلی که حتی پدر و مادرها نیز از وی قدر شناسی می کنند، با پیشرفت کار ساخت و ساز پای انواع گرو ههای اسلامی به مسجد باز می شود جز سه نفر، که یکی از آنها فردی به نام خالد است، او پس از دیدار اتفاقی که با خالد رقم می خورد بحث های اعتقادی با وی می کند اما در جواب سخنان خالد در می ماند، از این رو به فکر پرس و جو می افتد که ...

ادامه:

یک روز برای اینکه در مورد حرف‌های خالد تحقیق کنم با یکی از دوستان طلبه‌ام که یک ماهی می‌شد اجازه ماموستایی و یا به قول معروف عمامه گذاری گرفته بود، تماس گرفتم. ماموستا باسط شروع کرد به گله کردن که چرا مدتی است خبری از من نیست؟ اما بعد از اینکه جریان مسجد را برایش گفتم حرفش را پس گرفت و قرار گذاشت تا با چند نفر دیگر از هم‌دوره‌ای‌هایش به مناسبت ماموستا شدنشان، برای شام بیرون برویم. شب بعد از صرف شام و کلی گپ زدن، کم‌کم عادت کردم که از این به بعد دوستان را ماموستا صدا بزنم البته یکی از بچه‌ها به اسم امین دلش نمی‌خواست که ماموستا صدایش کنیم حتی برعکس بقیه، عمامه هم نمی‌گذاشت. بچه‌ها می‌گفتند امین از روحانی بودن خجالت می‌کشه اما بعداً که از خودش پرسیدم می‌گفت این اسم و لباس مقدس‌تر از آن است که هرکسی از آن استفاده کند و او هنوز این آمادگی را در خودش نمی‌دید و دعا می‌کرد که خدا این لیاقت را به او بدهد. کمی بعد که بحث‌ها وارد مسائل دینی شد فرصت را غنیمت دانستم و سی‌دی‌هایی که خالد برایم آورده بود را از کیفم بیرون آوردم تا مقدمه‌ای بشود و در موردشان کمی صحبت کنیم.

ماموستا باسط همین‌که اسم واعظ را روی سی‌دی‌ها دید گفت: اینکه ماموستای روستای «یک شه وه» است، این مردک وهابیه نباید چرت و پرت‌هایش را گوش کنید، اینها‌ دشمن اولیای خدا هستند.

ماموستا قادر هم شروع کرد به توهین کردن البته با الفاظ مثلاً شرعی! دوستان دیگر هم هر کدام به نحوی حرف‌های قادر و باسط را تأیید کردن جز امین که گفت: من تا عقیده‌ای را خوب نشناسم در مورد آن نظر نمی‌دهم شما هم به مقدسات کسی توهین نکنید تا مبادا آن‌ها هم به مقدسات شما توهین کنند‌، من چون این عقیده رو خوب نمی‌شناسم، یک‌طرفه به قاضی نمی‌روم.

بعد از این جریان خیلی با خودم فکر کردم که یک ماموستا چه می‌تواند بگوید که ماموستا‌های دیگر در موردش این‌طور صحبت کنند‌ اما به نتیجه‌ای نرسیدم. موقع برگشتن به خانه سری به امجد زدم که پیشنهاد داد تا با آوردن سرمایه مساوی با هم در فروشگاه موبایل شریک بشویم. من هم با شناختی که از امجد و خانواده‌اش داشتم گفتم: تا تمام شدن کار مسجد به مغازه نمی‌آیم در ضمن چون می‌خواهم برای دانشگاه شرکت کنم باید دفترچه اعزام به خدمت بگیرم و بعد از آن هم معلوم نیست که چه پیش آید، اگر قبول می‌کنی که دستمزدی برای خودت برداری و تو سود و زیان باهم سهیم باشیم من هم قبول می‌کنم، دیگر ریش و قیچی دست خودت باشد.

با قبول کردن امجد خیالم از بابت کار راحت شد و می‌توانستم به آرزوی رفتن به دانشگاه برسم. به خانه که رسیدم با اینکه خیلی خسته بودم اما حس کنجکاویم گل کرد و رفتم سراغ سی‌دی‌هایی که خالد داده بود و شروع کردم به شنیدن سخنرانی‌ها. واعظ ماموستایی با ظاهری موجه بود، که در مورد مسائل دینی با استدلال به آیات و احادیث صحبت می‌کرد، به نحوی که احساس کردم شاید ماموستاهای دوستم با این فرد خصومت شخصی داشته باشند یا به خاطر اینکه هم‌عقیده آن‌ها نیست به این بنده خدا تهمت می‌زدند. تصمیم گرفتم که بیشتر در مورد وهابیت و ماموستای «یک شه وه » بدانم برای همین فردای آن روز پیش خالد رفتم و پرسیدم: تو وهابی هستی؟

خالد: «چون شیخ محمد ابن عبدالوهاب بانی این فکر و مجدد اسلام است، به ما می‌گویند وهابی؛ اما ما از او به خاطر این پیروی می‌کنیم که از سلف صالح پیروی می‌کند و ما به خودمان سلفی می‌گوییم.»

خلاصه خالد کم نگذاشت و تا می‌توانست در مورد عقیده‌اش و ماموستای «یک شه وه» برایم گفت و همین ‌که شنیدم محل زندگی‌اش در کدام شهر است تصمیم گرفتم که خودش را ببینم و از زبان خودش بشنوم که چه عقیده‌ای دارد.

لقمان برای شناخت ماموستای یک شه وه چه خواهد کرد؟ چه اتفاقاتی در این مسیر برایش رقم خواهد خورد؟ آیا لقمان ماموستا را خواهد دید؟

در قسمت بعد همراه ما باشید...

15

شبکه‌های اجتماعی
دیدگاهتان را بنویسید

اخبار مرتبط سایر رسانه ها

    اخبار سایر رسانه ها