خاطرات یک تکفیری فصل اول قسمت 2 / چگونه یک تکفیری مسئول ساخت مسجد می شود؟

لقمان امینی در کتاب خاطرات خود با عنوان

خاطرات یک تکفیری فصل اول قسمت 2 / چگونه یک تکفیری مسئول ساخت مسجد می شود؟

با توجه به تفکرات افراطی گروهک تکفیری و نوع نگاه این فرقه به اسلام و تعاریف و تفاسیر متضاد آنها از اسلام و سنت پیامبر (ص) لزوم آشنایی مسلمانان جهان با این نگاه اجتناب ناپذیر است.

روش های جذب تکفیری ها چگونه است؟ چگونه آموزش می دهند؟ به آنان چه می گویند که افرادشان حاضرند برای اهدافشان خود را نیز بکشند؟ در ایران چگونه یارگیری نموده اند؟ آیا خطر تکفیری ها هنوز ایران را تهدید می کند؟ آیا برای جذب به سراغ ما نیز خواهند آمد؟

خبر فوری در نظر دارد تا خاطرات یک تکفیری اهل سنت به لقمان امینی که در خانواده‌ اهل سنت در سنندج که در سال 1365 متولد شده بود و به یک گروهک تکفیری پیوسته بود را برای شما مخاطبین عزیز باز نشر کند.

لقمان امینی بعد از اینکه متوجه می شود نگاه افراطی و برخلاف اسلام در تفکر تکفیری چگونه است برای آگاهی مردم از این تفسیر ضد اسلام خاطرات خود را در قالب یک کتاب با نام خاطرات یک تکفیری به رشته تحریر درآورد تا مردم و خصوصا جوانان با این تفکر آشنا شوند.

خبر فوری طی سلسله مطالبی هر روز قسمتی از کتاب خاطرات یک تکفیری را منتشر می کند.

در فصل اول ، قسمت دوم کتاب خاطرات یک تکفیری می خوانید:

آنچه گذشت:

پس از تلاش های لقمان و تماس وی با خیرین برای ساخت مسجد شهرک وی برای سرکشی به محل ساخت و ساز می رود اما متاسفانه می بیند که هنوز کاری صورت نگرفته در حال برگشت به سمت خانه جمعی از بچه های شرک را می بیند که در حال بحث کردن در مورد مسائل ایدئولوژیک هستند، ناگهان کلمه مارکسیستی نظر وی را جلب نموده و داخل بحث می گردد تا جایی که همه مجذوب حرف های او می شوند و...

ادامه:

فواد گفت: «تازه بحث گرم شده من که فعلاً نمی‌گذارم بروی، هنوز کلی سؤال دارم.»

شکر خدا تحت تأثیر قرار گرفتن فؤاد، مهر تأییدی بود بر گفته‌های من، بعد از این جریان تقریباً هر شب چند نفر از بچه‌های شهرک برای بحث کردن به دیدنم می‌آمدند، اهالی شهرک هم از این موضوع خیلی خوشحال بودند تا جایی که تعدادی از آن‌ها با پدر فؤاد برای تشکر به خانه ما آمدند و همین جریان باعث شد که به نحوی مورد اعتماد اهالی شهرک قرار بگیرم.

مدتی بود مشغول بنایی و پیمان‌کاری بودم اما این کار وقت زیادی از من می‌گرفت و تقریباً اوقات فراغتی نداشتم، برای همین تصمیم گرفتم کار ساختمانی را رها کنم و با پس‌اندازی که داشتم در یکی از پاساژهای میدان آزادی سنندج یک مغازه اجاره کردم و در کار خرید و فروش موبایل مشغول شدم. مدتی بود برای مسجد شهرک نقشه‌هایی کشیده بودم و چون مغازه‌ها فقط دیوارهایش درست شده بود و حتی سقف هم نداشت، به این فکر افتاده بودم که تیغه‌ها را بردارم و بعد از اجرای سقف، تا آماده شدن محیط اصلی مسجد آنجا نماز بخوانیم؛ البته بعد از اینکه هیئت امناء مغازه‌ها را از خریدارها پس گرفتند.

در یکی از جلسات که تعدادی از اهالی هم حاضر بودند، پیشنهاد خود را مطرح کردم و بعد از کلی تبادل نظر بالأخره با قبول مسئولیت ساخت این مسجد کوچک، حداقل هزینه اجازه ساخت را از هیئت امناء گرفتم و پیش بچه‌های شهرک رفتم و قضیه را با آن‌ها در میان گذاشتم و بچه‌ها از این پیشنهاد استقبال کردند و قرار شد هرکس در حد توانش در کارها کمک کند. بعد از حدود یک ساعت که با بچه‌ها در مورد چه‌طور انجام دادن کارها مشورت کردیم، قرار شد فردا سر زمین مسجد برویم تا اولین نماز جماعت مسجد را با هم بخوانیم.

امجد: «کار دفتری نداری من انجام بدهم، می‌دانی که از کارگری متنفرم؟»

شوخی امجد رو با یک پیشنهاد جدی جواب دادم و گفتم اگر فروشنده خوبی باشی و تا اتمام کارهای مسجد به جای من مغازه بروی ، کار دفتری هم داریم، هم بهت دستمزد می‌دهم، هم به نحوی در کارهای مسجد کمک کردی.

بعد از این که امجد پیشنهاد من را قبول کرد، با هم به مغازه رفتیم و هر چیزی که لازم بود به او گفتم. فردای آن روز قبل از اذان صبح راهی مسجد شدم تا اولین نفر باشم، اما چیزی نمانده بود که آخر هم بشوم، بچه‌ها همه آمده بودن حتی امجد هم آمده بود تا قبل از رفتن برای کار جدید کمکی کرده باشد. نمازمان را خواندیم و دست به کار شدیم. من و چند نفر از بچه‌ها مشغول تخریب تیغه‌ها شدیم، تعدادی مشغول آماده کردن یک حوضچه کنار چشمه شدن تا قبل از وصل شدن آب مسجد، بتوانیم به وسیله پمپ از چشمه آب بیاوریم، چند نفر از بچه‌ها هم به یکی از کوه‌های نزدیک مسجد که خاک مناسبی برای گچ و خاک داشت رفتند تا بعد از غربال کردن خاک، خاک موردنیاز رو با فرقان به مسجد بیاورند و... خلاصه هرکسی مشغول کاری بود. با پشت کار و انگیزه بالا مشغول به کار شدیم و بزرگ‌ترها هم هر وقت فرصتی پیدا می‌کردند سری به ما می‌زدند و ما را بیشتر دل‌گرم می‌کردند.

علاقه بچه‌ها به مسجد باعث شده بود که کم‌کم پای گروه‌های اسلامی هم به مسجد در حال ساخت باز شود، از اخوانی و مکتبی گرفته تا اهل تصوف و جماعت تبلیغ و یک سری افراد مرموز، البته هر کدام سعی می‌کردند خودشان را بر حق نشان دهند و گاهاً با استدلال‌هایی هم سایر گروه‌ها را نقد می‌کردند و ما هم فقط شنونده بودیم. چند باری هم معلم قدیمی‌ام آقای قوامی که جدیداً همسایه ما شده بود برای کمک به مسجد آمده بود، هرچند می‌دانستم که آقای قوامی زیاد اهل بحث در مورد فرقه‌های اسلامی نیست، اما یک‌بار سر صحبت را باز کردم و در مورد بعضی از این گروه‌ها سؤالاتی پرسیدم اما جوابم همان حرفی بود که همیشه در این مواقع می‌زد: «بین خودمان چندین حزب شده‌ایم و هر حزبی نسبت به عقیده‌ای که دارد خوشحال است»[1]. در این مدت هرکس به نحوی با مسجد ارتباط پیداکرده بود به جز سه نفر که دوتای آن‌ها اصلاً اهل نماز نبودند، اما خالد را یک‌بار در مسجد روستای «دگایران» دیده بودم و دنبال یک فرصت می‌گشتم که آن را به مسجد خودمان بیاورم.

یک روز که برای کار به مسجد می‌رفتم...

در راه چه اتفاقی برای لقمان رخ خواهد داد؟ برای بچه ها مسجد و لقمان در ادامه چه تقدیری رقم خواهد خورد؟


[1]- اشاره به آیه 53 سوره مباركه مؤمنون: «فَتَقَطَّعُوا أَمْرَهُمْ بَيْنَهُمْ زُبُرًا كُلُّ حِزْبٍ بِمَا لَدَيْهِمْ فَرِحُونَ»؛ «اما آنها کارهای خود را در میان خویش به پراکندگی کشاندند و هر گروهی به راهی رفتند و هر گروه به آنچه نزد خود دارند خوشحال‌اند.»

قسمت قبل را می توانید اینجا بخوانید:

خاطرات یک تکفیری مقدمه/ تفکرات یک تکفیری دو آتیشه از زبان خودش / به آنان چه می گویند که حاضرند برای اهدافشان خود را بکشند؟

خاطرات یک تکفیری فصل اول قسمت اول / اسارت در دام تکفیر و آغاز یک وهابی چگونه است؟

با ما همراه باشید در قسمت های بعد.

15

شبکه‌های اجتماعی
دیدگاهتان را بنویسید

اخبار مرتبط سایر رسانه ها

    اخبار سایر رسانه ها