۴۰ سال پیش زیباکلام در رثای دکتر مفتح چه نوشت؟

آن شب قبل از این‌که از او خداحافظی بکنم مخصوصاً پرسیدم: «چرا آن صاحب کارخانه را به شکایتش نرسیدی؟» در حالی که می‌خندید گفت: «به شکایات این سرمایه‌دار‌ها ۳۵ سال شاه رسید، حال نوبت رسیدگی به شکایت مردم شده است.»

۴۰ سال پیش زیباکلام در رثای دکتر مفتح چه نوشت؟

روز سه‌شنبه ۲۷ آذر ۵۸، دکتر مفتح در حالی که وارد دانشکده الهیات دانشگاه تهران می‌شد به ضرب گلوله یکی از اعضای گروه فرقان به شهادت رسید. چهار روز بعد از آن؛ شنبه یکم دی ۱۳۵۸، صادق زیباکلام در رثای او یادداشتی را با عنوان «شهادت مفتح، شهادت یاور خلق و دشمن ضد خلق» در روزنامه کیهان منتشر کرد.

زیباکلام در این یادداشت از ملاقاتی نوشت که در اردیبهشت همان سال با دکتر مفتح در کمیته کاخ جوانان داشته و طرز مواجهه مفتح را با مراجعه‌کنندگان ستود: «آن‌چه برای من بی‌نهایت جالب و عجیب بود، رفتاری بود که دکتر با مراجعین داشت؛ بسیاری از آن‌ها از ظاهرشان معلوم بود که از طبقات کم‌درآمد و تحت فشار می‌باشند و پاره‌ای نیز با در نظر گرفتن موقعیت محلی آن کمیته از ثروتمندان و اغنیا به شمار می‌آمدند. دقت و حوصله و توجهی که دکتر به گروه اول می‌داشت تمایز آشکار او را بین این دو گروه نشان می‌داد.»!

متن کامل این یادداشت را در پی می‌خوانید:

هر شب ستاره‌هایی به زمین می‌کشند و باز
این آسمان ماتم‌زده غرق ستاره است
بدون شک خبر ترور و شهادت شخصیت‌های مذهبی و ملی برای انسان ناگوار و سخت می‌باشد. این سختی و درد زمانی که انسان آشنایی از نزدیک یا خاطره‌ای از آن شخصیت داشته باشد، طبیعتا دوچندان می‌شود.

با نام دکتر مفتح اولین بار در جرایانات رمضان ۱۳۵۷ آشنا شدم و صد البته آنان که در کوران مبارزه بودند با این نام از مدت‌ها قبل آشنا شده بودند.

پس از انقلاب گمان می‌رفت که یکی از روحانیونی می‌باشد که با شورای انقلاب در ارتباط می‌بود، اما آن‌چه که یقین بود سرپرستی کمیته کاخ جوانان سابق در داودیه طهران بود که آن مرحوم به عهده داشت.

اواسط اردیبهشت ماه سال جاری بود که طرحی که بعدا به نام جهاد سازندگی معرفی شد در شرف تهیه بود و آن زمان هنوز نام جهاد سازندگی به خود نگرفته و به نام طرح انقلاب فرهنگی و یا طرح گسیل نیرو‌های داوطلب بیکارین، دانش‌آموزان و دانشجویان شهری به روستا‌ها می‌بود. دولت در اصول با طرح موافقت کرده بود و حال می‌بایستی نظر روحانیت هم بدان جلب می‌شد.

از آن‌جا که اصرار زیادی می‌بود که طرح وابستگی به قطب‌ها و دستجات سیاسی مذهبی پیدا نکند، لذا انتخاب روحانی که طرح را با ایشان در میان گذارده و از طریق ایشان با جامعه روحانیت تماس حاصل شود اهمیت زیادی پیدا می‌نمود. مضافا به این‌که نظر آن روحانی علی‌الاصول می‌بایستی با چنین طرح انقلابی و بلندپروازگونه‌ای در بدو امر مساعد می‌بود و از آن‌جا که ستون فقرات این طرح را دانشجویان تشکیل می‌دادند لذا روحانی مورد نظر طبیعتا می‌بایستی با دانشجو و روحیه انقلابی و غیرسازشکارانه‌اش نه تنها آشنا بوده، بلکه هماهنگی و تا حدی انطباق نظر هم داشته باشد.

جمیع این جوانب مرا بر آن داشت که به سراغ شهید مفتح بروم. آن روز‌ها هم قرار ملاقات با روحانیون طرازاول چندان آسان‌تر از این روز‌ها نبود؛ اما این امیدواری را داشتم که با طرح نمودن این‌که یک همکار دانشگاهی شما از دانشکده فنی می‌خواهد چند دقیقه از وقت‌تان را بگیرد، اگرچه بین دو دانشکده فنی و الهایت و معارف اسلامی شباهت و عملکرد رشته‌ای چندانی وجود ندارد، با این همه گرفتن [شانس]قرار ملاقات را افزایش بدهد.

خوشبختانه در اولین تماس توانستم به وسیله تلفن با خودشان صحبت نمایم. با آن‌که وی سرپرست دانشکده الهیات و معارف اسلامی می‌بود و آن روز‌ها جدا از سرپرستی کمیته کاخ جوانان سابق گفته می‌شود که با شورای انقلاب هم در تماس می‌باشد و روی هم رفته فرد مهمی از نظر تشکیلات به شمار می‌رفت، اما پس از معرفی خود آن‌قدر مهربان و محترمانه با من صحبت نمود که فکر می‌کردم نکند من پست اداری و تشکیلاتی دارم و خود از آن بی‌خبرم و به‌خصوص پس از این‌که گفتم که طرحی به این صورت دارم فورا از آن استقبال نمود و گفت که «فکر بسیار جالبی است» و برای همان شب در کمیته‌اش بهم وقت داد.

آن شب [..]که وارد کمیته کاخ جوانان سابق شدم، کثرت مراجعین برای دادخواهی کمیته را شبیه به راهرو‌های دادگستری نموده بود، همه رقم آدم و همه رقم شکایت و دعوا آن‌جا وجود داشت. بالاخره به اطاقش راه یافتم، دور تا دور اطاق صندلی بود و افراد همه صندلی‌ها را اشغال کرده بودند و بسیاری هم در اطاق ایستاده بودند.

مرحوم دکتر مفتح پشت میزی نشسته بود و چند نفر از همکاران جوانش نیز در کنارش نشسته بودند و دو تا تلفن هم روی میزش قرار داشت که بلاانقطاع زنگ می‌زدند.
دکتر اول خود به شکایات مردم به دقت گوش می‌داد و سوالاتی می‌نمود و سپس یا نظری می‌داد یا این‌که به دستیاران جوانش می‌گفت: مسئله را پیگیری نمایند..

آن‌چه برای من بی‌نهایت جالب و عجیب بود، رفتاری بود که دکتر با مراجعین داشت؛ بسیاری از آن‌ها از ظاهرشان معلوم بود که از طبقات کم‌درآمد و تحت فشار می‌باشند و پاره‌ای نیز با در نظر گرفتن موقعیت محلی آن کمیته از ثروتمندان و اغنیا به شمار می‌آمدند. دقت و حوصله و توجهی که دکتر به گروه اول می‌داشت تمایز آشکار او را بین این دو گروه نشان می‌داد. آن‌چه بسیار جالب بود مراجعه ۳ نفر از برادران کلیمی به کمیته بود که اظهار می‌داشتند گروهی به خاطر یهودی بودن‌شان متعرض آنان شده‌اند و دکتر فورا گروهی را فرستاد که تحقیق نمایند. یهودیان اظهار می‌داشتند که طرفدار امام خمینی می‌باشند و در تمام تظاهرات و حرکت‌های خلقی در دوران انقلاب شرکت داشته‌اند و اهل محل همگی شهادت خواهند داد. «وانگهی اگر ریگی به کفش‌مان می‌بود مثل صهیونیست‌های دیگر فرصت زیادی برای خروج از کشور داشتیم و حالا چرا به ما ظلم می‌شود؟!» خطوط چهره دکتر درهم رفت. من روان‌شناس و طالع‌بین نیستم، اما می‌توانم قسم بخورم که دکتر در آن لحظه به یاد خارج نمودن خلخال از پای آن زن غیرمسلمان و برآشفتن علی ابن ابیطالب افتاده بود.

مراجع‌کننده دیگرش یک آقای خیلی شیک بود که به همراه دو نفر دیگر آمده بود و اظهار می‌داشت که مالک یکی از کارخانجات جاده کرج می‌باشد و «عده‌ای کارگران را تحریک کرده‌اند و آن‌ها شورای اسلامی به وجود آورده‌اند و می‌گویند که در تصمیم‌گیری‌ها ما هم بایستی سهیم باشیم» و اظهار می‌داشت که «این کارگران همه افرادی بی‌سواد و زودباور هستند و عرضه [و] لیاقت مدیریت ندارند و تمام این کار‌ها را چند نفر از کارگران که نماز می‌خوانند، ولی من مطئن هستم که بی‌دین می‌باشند به وجود آورده‌اند.»

دکتر پرسید: «از کجا مطمئن هستید که بی‌دین می‌باشند؟» و صاحب کارخانه گفت که «چون از روز اول گفتند که شورا باید تشکیل شود و مرتب برای کارگران دیگر از حق مستضعفین سخن می‌گویند و به کارگران دیگر یاد داده‌اند که مرا به جای آقای ... زاده، آقای مستکبرزاده صدا بزنند.» ابروان گره‌خورده دکتر حالا از هم باز شده بود و محترمانه از آن آقا و رفقایش درخواست کرد که بروند بیرون.
ساعت نزدیک ۵ ر. ۱۱ شده بود و دکتر هنوز با مراجعین سر و کله می‌زد. چند دقیقه‌ای فقط برای نماز خارج شده بود. بالاخره نزدیک به ساعت ۱۲ دیگر کسی در اطاق نمانده بود.

چشمنانش از فرط خستگی ملتهب شده بود و معلوم بود سرش نیز به دوران افتاده است. بعد متوجه من شد. اول عذرخواهی کرد که تا این وقت شب مرا معطل کرده بود و بعد پرسید که کارم چیست. گفتم: «شما آن‌قدر خسته‌اید که ظلم است با شما صحبت شود.» گفت: «نه، بگویید کارتان چیست؟» خودم را معرفی کردم و او در حالی که از پشت میزش بلند شده بود، به طرف من آمد و شروع به عذرخواهی نمود. از او برای فرصت دیگری وقت گرفتم و آن شب در حالی که ساعت از ۱۲ شب هم گذشته بود از محل کارش خارج شد.
به راستی چنین انسان‌هایی را چه نوع طرز تفکری می‌تواند ترور کند؟!
آن شب قبل از این‌که از او خداحافظی بکنم مخصوصا پرسیدم: «چرا آن صاحب کارخانه را به شکایتش نرسیدی؟» در حالی که می‌خندید گفت: «به شکایات این سرمایه‌دار‌ها ۳۵ سال شاه رسید، حال نوبت رسیدگی به شکایت مردم شده است.»
آیا یک طرز فکر مترقی می‌تواند چنین انسانی را از بین ببرد؟! قضاوت را بر عهده ملت و افکار عمومی قرار می‌دهیم.

روانش شاد، یادش پاک و راهش مستمر باد.

منبع: انتخاب

24

شبکه‌های اجتماعی
دیدگاهتان را بنویسید

اخبار مرتبط سایر رسانه ها

    اخبار سایر رسانه ها