خاطره نخستین دیدار دکتر شریعتی و جلال آل احمد: آنچه را من می دانم او می بیند؛ آنچه را او می بیند من می دانم

40 سال گذشت، از رفتن دکتر علی شریعتی. مردی که تنها بود چون کویر. عاشق، چونان که خودش نوشته، وقتی عشق فرمان می دهد، محال سر تسلیم فرود می آورد. 40 سال گذشت و حالا زمان این است که این مرد تنها و عاشق را بشناسیم و از او بخوانیم. به همین بهانه سراغ غلامرضا امامی رفتیم، نویسنده و مترجم که آشنایی نزدیکی با جلال آل احمد داشت و اینبار برای ما از ماجرای اولین دیدار جلال آل احمد و دکتر علی شریعتی نقل می کند.

خاطره نخستین دیدار دکتر شریعتی و جلال آل احمد: آنچه را من می دانم او می بیند؛ آنچه را او می بیند من می دانم

خبر فوری / وقتی از غلامرضا امامی درخواست می کنم که تنی چند از دوستان دکتر شریعتی را برای بیان خاطره به ما معرفی کند، با خوشرویی می گوید بنویسید من خودم از دکتر خاطره نگفته زیاد دارم..

صحبتش را از اولین دیدار در مدرسه آغاز می کند: من در مشهد دانش آموز دبیرستان بودم که نخستین بار دکتر علی شریعتی را دیدم و شناختم، بعد از آن جلسه شریعتی به فرانسه رفت. بعدها دیدارمان در حسینیه ارشاد تهران تکرار شد، یک روز اما دفتری را به نزد او بردم، شریعتی آن زمان در دانشکده ادبیات مشهد مشغول به تدریس بود. شریعتی دفتر را که دید، از من پرسید با جلال آل احمد آشنایی داری؟ به شریعتی گفتم که در کتاب روشنفکران در کنار جلال آل احمد بودم.

امامی ادامه می دهد: جلال آل احمد در همان دفترچه ای که به شریعتی داده بودم، برایم نوشته بود، از شریعتی هم خواستم تا برایم بنویسد: شریعتی برایم نوشت: کوهها ها با همند و تنهایند/ همچو ما باهمان تنهایان. به گمانم آذر 46 بود. شزیعتی در آن زمان از من خواست که با جلال آشنا شود و به دیدار وی رود. در حضورش به جلال آل احمد زنگ زدم، جالال روز بعد ساعت یازده را وقت مناسبی برای دیدار دید.

غلامرضا امامی می گوید: روز بعد از خانه پدرش در پشت مجلس شورای ملی راه افتادیم، در راه به چند کتابفروشی رسیدیم، شریعتی به یکی از آن ها اشاره کرد و گفت: کتاب اسلام شناسی که چاپ شده بود، آن را برای فروش و توزیع به اینجا آوردم از مشهد به تهران. شریعتی می گفت: کتاب از نظر تعداد صفحات سنگین بود، کتابفروش در ترازویی کتاب را گذاشت و در ترازویی دیگر تعدادی سنگ، سنگ های زیادی در طرف دیگر ترازو می گذاشت، همین شد که رو کرد به من و گفت: آقا کتاب گران است. می خندید شریعتی این ها را که می گفت می خندید.

غلامرضا امامی ادامه میدهد: با هم در میدان مخبرالدوله، اتوبوس دو طبقه سوار شدیم، تا به خانه جلال در خیابان فردوسی برسیم. دکتر که در سخنرانی ها پرشور و پرخروش می نمود در گفتار معمولی طنزی صمیمی داشت. به خانه جلال که رسیدیم لختی نشستیم. از همه جا سخن رفت. گویی این دو ناآشنا، آشنا شده بودند. به قدری باهم صمیمی شدند که جلال کتاب «چهره استعمار زده و استعمار گر» را به دکتر داد تا ترجمه کند و به او گفت ترجمه از شما چاپ از من.

امامی معتقد است که رویارویی این دو چهره تداعی حکایت معروف ابوسعید ابوالخیر را دارد: دو دوست بعد از سالها با هم دیدار کردند، بعد از دیدار اولی گفت آنچه را که من می دانم او می داند، دومی هم گفته بود آنچه را من می بینم او می داند.

33

شبکه‌های اجتماعی
دیدگاهتان را بنویسید

نظرات شما - 2
  • جمال مقدم
    0

    امام ما گفت امریکارازیرپاله میکنیم . ماهم فرزندهمان امامیم و بقول رهبرعزیزم ماروازترقه نترسانید پس داعشی یاهراسمی که داری بروفکرایران راازسرت بیرون کن اینجا شیران صحرا (شهیدابشناسان)زیاددارد.

  • عبدالله
    0

    هنوز این دو تن فقط خودشان هستند و تا هنوز تکرار نشده اند تک اند واقعا اشتثنایی بودند.

اخبار مرتبط سایر رسانه ها

    اخبار سایر رسانه ها