داستانک رمضان/ کباب

داستانک رمضان/ کباب

محمدرضا مهاجر- هر سال روز اول ماه رمضان بچه‌هایش را می‌برد شاه عبدالعظیم و برای افطار کباب می‌خوردند. اما امسال...

چند روزی بود نتوانسته بود کار کند. از همان روز که تصادف کرد و موتورش را گذاشت تعمیرگاه. سخت ناراحت بود. حوالی ظهر بی هدف از خانه بیرون زد. می‌خواست برود مسجد نزدیک خانه، گرما و ناامیدی امانش را بریده بود. از در سبز رنگ مسجد که وارد شد صدای پیرمردی را شنید: «آقا! یه کولر دارم می‌خوام ببرمش طبقه پنجم، 50 هزار تومن هم می‌دهم.»

از همان‌جا رویش را به سمت شاه عبدالعظیم برگرداند. دستش را روی سینه گذاشت: «ممنونم سیدالکریم.»

27

شبکه‌های اجتماعی
دیدگاهتان را بنویسید

اخبار مرتبط سایر رسانه ها

    اخبار سایر رسانه ها